جمهورى اسلامى در تابستان ۱۳۶۷ هزاران زندانى سياسى را قتل عام کرد. قتل عام تابستان ۶۷ تنها يکى از جنايات هولناک جمهورى اسلامى عليه مردم ايران است. در هر گوشه ايران گورهاى جمعى بى نام و نشانى وجود دارند که عزيزان ما در آن آرميده اند. کمونيستها،آزاديخواهان، مخالفين رژيم اسلامى، که با سبعيت تمام کشتار شدند. خاوران يکى از اين گورهاى دسته جمعى است. خاوران در عين حال آرامگاه شکست نخوردگان است. نسلى که اگرچه توسط ضد انقلاب اسلامى به خون کشيده شد، اما تسليم نشد. در شهریور هر سال خانواده هاى زندانيان سياسى و مردم آزاديخواه در خاوران اجتماع ميکنند تا ياد اين عزيزان را گرامى بدارند. هر سال خاوران گلباران ميشود و اذهان جامعه نسبت به يک جنايت عظيم زنده نگه داشته ميشود. در اينروز مسئله زندانى سياسى و خواست آزادى بدون قيد و شرط کليه زندانيان سياسى و لغو مجازات اعدام به صدر جامعه رانده ميشود.
۱۰ شهريور ، روز يادبود كشتار بيش از پنج هزار زنداني سياسي توسط حكومت اسلامي و به فرمان شخص خميني مي باشد(مکاتبات خمینى را در اینجا ببینید) . در تابستان سال ۱۳۶۷ خميني هيئت سه نفره اي مركب از اشراقي ، نيري و رازيني را مامور كرد تا به زندان ها رفته و مسئله هزاران زنداني سياسي را حل و فصل كنند . هزاران انسان کمونيست و آزاديخواه در مقابل اين هيئت سه نفره به پذيرش اسلام خميني يا مرگ فراخوانده شدند. در ميان جان باختگان اين قتل عام بودند بسياري كه محكوميت آنها به پايان رسيده بود ، بودند بسياري كه به دلايل ناروشن به زندان محكوم شده بودند و بسياري كه به زندانهاي معين محكوم بودند. كشتار زندانيان بي دفاع عمق ددمنشي و جنون خونريزي حكومت اسلامي را به نمايش گذاشت.
اكنون بيست و يک سال از اين جنايت بزرگ مي گذرد اما خاطره دردناك آن همچنان در ياد و قلب ما زنده است در اين سال ها رژيم كوشيده است تا پرده سكوتي بر اين فاجعه بكشد، اما اين سكوت ديري نخواهد پائيد و مردم ايران ياد کمونيستها و آزديخواهان به خون درغلتيده خود را با خواست به محاكمه كشيدن مسئولين و عوامل اين فاجعه ، زنده نگه ميدارند .در بيست و يکمن سالگرد اين فاجعه، ضمن گراميداشت خاطره تمامي جان باختگان قتل عام سال ۶۷ ، با بازماندگان شان همدردي مي كنيم و خواستار آزادي بدون قيد و شرط تمامي زندانيان سياسي هستيم .
و اما در رابطه با نوشته که در ادامه مى ايد
اين نوشته مستند٬ سرگذشت يکى از زندانيان سال ٦٧ ميباشد که براى اولين بار و بنا به درخواست نويسنده(فرياد) جهت درج براي ايران تريبون فرستاده شده است٠ نويسنده "٢١ سال بعد از تابستان ٦٧" که با نام مستعار از ايشان ياد ميشود ساکن ايران است و ميگويد که در سن ١٧ سالگى به جرم ارتباط با يکى از سازمانهاى سياسى دستگير و مدت ٧ سال و ٨ ماه را در زندانهاى ديزل آباد کرمانشاه٬ اوين و گوهردشت به سر برده است٬ مدت ٣ سال و نيم از اين مدت را در سلول انفرادى به سر برده است٠ اوباشان اسلامى با حکومت فاشيستى و قرون وسطايى هزاران نفر را در اين تابستان اعدام کردند٬ " فرياد" يکى از اين بازماندگان اين فاجعه انسانى است که بهترين سالهاى جوانيش را که ميبايست در دانشگاه و تفريح بگذارند در زندان زير شکنجه و تحقير تهى مغزان جمهورى اسلامى گذارنده است٠
ياد همه عزيزانى که در اين راه جان باخته اند را گرامى ميداريم و به احترام به مبارزه اشان عليه فاشيسم اسلامى حاکم در ايران سر تعظيم فرود مى آوريم
لينک مطلب در ايران تريبون: http://iran-tribune.com
*************
٢١ سال بعد از تابستان ٦٧
گريزم نيست زبد عهدي ايام، كه مرا سخت در خود ميفشارد و زنجره هایش شباهنگام، يك یکسره تمام شدنم را فرياد ميزنند .تلواسه های مرگ بر جاي جاي اين كوير گرم وحشت، موج ميزنند و حريفان را به نبردي آخرين فرا ميخوانند. چه شبي است امشب! بغض گلويم را ميفشارد، و قلم از ترس ديو شب بر انگشتان ناهمواري ميكند. خزان امسال چه زودرس مينمايد! هنوز سال از واپسين ماه بهار خود نگذشته است، كه ديو عفريت خزان چهره اين گلستان را محزون ميكند."اي دريغا چه گلي ريخت به خاك چه بهاري پژمرد، چه دلي رفت به باد! چه چراغي افسرد!"
سكوت، بي خبري، ترس، ...يار ديرينهاي است كه زبانه ميكشد، و درونم را ملتهب ميكند. دوست دارم فرياد برآرم، گريه كنم، چون راز و نيازی چون شراره در درون دارم. ليك حنجرهام مجمر تفتيدهاي نيست كه آتش را در خود منقلب ميكند. آرام رو سوي پنجره ميآورم، گوشهاي را به تنگ آورده، چراغ قريهي روبرويم را ميكاوم، در ميان اين شب دیجور كه پنجه در پنجه مرگ انداخته و بردرگاه اميد استغاثه ميجويم، چراغ قريه روشن است. به آرامي بر زبانم جاري ميشود "آري، آري زندگي زيباست، زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست گربيفروزيش رقص شعلهاش از هر كران پيداست." غوطه ور در انديشههاي دور و دراز و ز هر سوي تلاطم اين افكار در هم گسيخته بيشتر و بيشتر سيلان ميكنند. گهي به قعر اين گرداب فرو ميروم، گه به روي آن. ناگهان سكوت شب را ترنم زيباي يكي از بچهها درهم ميشكند. "شد خزان گلشن آشنايي باز هم اتش به جان زد جدايي" امواج صدا رقص كنان، ره پنجره را در پيش ميگيرند و سر بر آسمان ميكشند. اشك به ناگه از ديدهگانم جاري ميشود و درونم را التيام ميبخشد.
خبر كمكم حالت جدي بخود ميگيرد. امروز قريب به ٤٠ الي ٥٠ نفر از بچههاي يكي از بندها، آري خبر كوتاه بود "اعدامشان كردند". عدهاي از بچهها خبر را جدي تلقي نميكنند و به حالت شوخي به آن مينگرند. عدهاي نيز در حالتي از برزخ بسر برده و هر دو حالت را احتمال ميدهند. و سرانجام عدهاي نيز(عليرغم اين كه فاقد هرگونه وسائل خبري از قبيل روزنامه، تلويزيون و راديو هستيم) نميدانم با توجه و استناد به كدامين دليل يقين دارند كه خبر راست است. با تمام اين توصيفها و تعريفها حالتي از اضطراب و دلواپسي در درون بند موج ميزند و خود را به رخ تك تك افراد ميكشد. وقتي كه چهره بچهها را مينگرم چشمهايشان هزاران راز نهفته را به آدم ميگويند. از زمزمهاي كه در ميان بچهها ميافتد به خود ميآيم و ميبينم كه پاسي از شب گذشته و بايستي رختخوابها را براي خواب آماده كرد. هركس طبق شبهاي قبل رختخوابش را سر جايش پهن ميكند. بعد از چندي تمام لامپها به استثناي لامپ راهرو خاموش ميشوند و ساعت سكوت اعلام ميگردد. هنوز نجواهاي در ميان بچهها هست هركس با دوست همجوارش به آرامي در حال صحبت كردن است. من نيز در گوشهي اتاق بر بسترم دراز كشيده و از شيار پنجره آسمان پر از ستاره را مينگرم. خطوطي به موازات شيارها جادهاي از ستاره بوجود آورده. آه! به راستي آسمان زيباست، آسمان دريايي از خاطرهها است. نور ماه با تلولو زيباي خود كه به آرامي از روزنههاي پنجره به درون اتاق ميخزد مزيد بر زيبايي شده. بعد از مدتي سراسر اتاق در هالهاي از سكوت فرو ميرود، و كاروان ترقي بعد از يك روز فراز و نشيب استراحتي ميكند تا كه فردا را با عزمي جز م درنوردد. چشمهايم را ميبندم و خود را بدست امواج پرتلاطم رويا ميسپارم.
صبح نزديك ساعت هفت كارگران روز بيدار باش ميدهند. چون سراسر شب را با كابوس و نيش پشهها بسر بردم، خواب راحتي به چشمانم نرفت. دوست دارم مدت بيشتري بخوابم. خواب بر چشمانم سنگيني ميكند. عليرغم ميل باطني بيدار ميشوم و مدتي را با خميازه كشيدن در رختخواب بسر ميبرم. كمكم نيرويي به پاهايم ميدهم و برانها تكيه ميكنم. تشك و بالش و ملحفهام را جمع كرده درون پارچهاي (رختخواب پيچ) ميپيچم. با بچههاي اطرافم صبح بخيري رد و بدل ميكنيم. راحتي و امنيت بيشتر نسبت به شب پيش در خود احساس ميكنم. فكر ميكنم همه آنچه را كه شب پيش گذشته خواب بوده است. اما واقعيت امري كتمان ناپذير و روشن است، و همينك نيز بر تار و پود بند مستولي است. به سوي دستشويي به راه ميافتم. بدليل كمبود دستشويي و از طرفي تعداد كثير بچهها جلو دستشويي صفي هشت الي نه نفري تشكيل شده. عدهاي نشسته و به ديوار تكيه زده و در حالت خواب و بيداري به سر ميبرند. عدهاي نيز سر پا ايستاده و مدام خميازه ميكشند. دو نفر از بچههايي كه امروز كارگر هستند و مسئوليت نظم و ديسپيلين بند را به عهده دارند، مدام چون مورچهگان كارگر در رفت و آمدند و مقدمات چيدن سفره براي صرف صبحانه را آماده ميكنند. بدليل ازدحام زياد بچهها و باريك بودن راهرو حركت به كندي صورت ميگيرد. سرانجام نوبت من ميرسد و آبي به سر و صورت ميزنم و تمام كرختي و خواب آلودگي را از صورتم ميزدايم. بيرون ميآيم و با حولهام كه در راهرو بند روي طناب آويزان است، صورتم را خشك ميكنم. جالب است كه بدليل شرجي بودن هواي داخل اتاق و گرماي بيش از حد تيره ماه و هيچگونه تهويه، حوله به اندازهي صورتم خيس است. چه بايد كرد خودرا بايستي با تمام ناملايمات روز محك زد، چرا كه مرد آن است كه در كشمكش دردها سنگ زيرين آسياب باشد. به درون اتاق باز مي گردم. سفرهي درازي پهن شده و نزديك به ١٥ الي ٢٠ نفر دو به دو روبروي همديگر نشستهاند. يكي از بچههای را كه شريك ندارد پيدا كرده و رو برويش مينشينم. سلامي با هم رد و بدل كرده وفيالبداهه تبسمي بر لبانمان نقش ميبندد. مدتي نميگذرد كه تمام بچهها به استثناي كارگران روز به سر سفره آمده و تعداد بچهها به ٣٠ نفر ميرسند. امروز صبحانه مربا و پنير است، سهم هردو نفر از بچهها را در جلوشان ميگذارند. من با شريكم مربا را با پنير آميخته كرده و در آن معجوني كه تنها براي خودمان قابل توصيف است درست ميكنيم، و با لذت هرچه تمامتر شروع به خوردن ميكنيم. هنوز رودههايمان با طعم و مزه مربا و پنير آشنا نشده كه بشقاب خالي ميشود. مقداري نان را براي پركردن گوشه خالي معده چاشني صبحانه ميكنيم. بعد از يك ربع ساعت هركس جلو خودش را تميز كرده، و دو نفر از بچهها شروع به جمع كردن سفره ميكنند. پس از جمع كردن سفره سيني پر از ليوان چاي را يكي از كارگران ميآورد و هركس ليواني بر ميدارد. همچان كه به يكي از رختخوابها تكيه زده و ليوان چاي را جهت سرد شدن در جلو خود گذاشته به دستانم مينگرم كه جوشهاي ريز و قرمزي روي آن ايجاد شده و ناشي از نيش پشههاي ا ست كه شب پيش خواب را از ديدگان ربوده بودند. مدتي جايشان را ميخارانم و سپس شروع به خوردن چاي ميكنم. بعد از صرف چاي به اتاق كوچكتر كه شب پيش در آنجا خوابيده بودم و در جوار همين اتاق قرار دارد ميروم و با لذتي قابل توصيف سيگاري روشن كرده و در عالم رؤيا فرو ميروم.
هواي صبحگاهي كمكم رو به گرم شدن ميگرايد. تعدادي از بچهها در حال مطالعه هستند. تعداد ديگر مجددا" گوشهاي را گير آورده و خوابيدهاند. من نيز كتابي را جهت مطالعه بدست گرفتم اما به دليل اين كه خيلي خوابم ميآمد، كتاب را گوشهاي گذاشته و دراز ميكشم. هنوز چشمهايم كاملا" به خواب آشنا نشدهاند كه سراچه شكنندهي رؤيا آواري ميشوند و با تلنگري بر سرم فرو ميريزند. وقتي ديدگان را ميگشايم بر ديوار روبرويم، تصوير كودكي را ميبينم كه غرق در دريايي از اشك است. نميدانم نيازش چيست!؟ از خواب ميپرم. قلبم ميخواهد از سينه برون آيد، هنگامهاي در درونم فرياد ميكشد ميخواهم سئوالي كنم، در اين لحظه اميد ميگويد: "همهي ما را صدا زدهاند، بايد همگي چشم بند زده و بيرون برويم." احتياج به توضيح بيش از اين نيست.آري اين بار قرعه به نام ما ميافتد، بايد خود را مهياي رفتن آخر كرد.
قلبم آواي نخستين را ندارد. هردم چون پتكي بر سندان سينهام ميكوبد. از خود بدم ميآيد و مدام بر خود نفرين ميفرستم. لحظهاي زير چشمي اطرافم را مينگرم تا مطمئن گردم كسي زير نظرم ندارد. در مييابم كه ديگران نيز چون من التهابي دروني را زير پردهي مستور جستجو و فعاليت پنهان ميكنند. براي رهايي از اين طلسم وحشت ياد ياران رامشگر توانا یاست. عدهاي برآنند كه سير و گذشت زمان، خاطرهي عزيزان را زير خود مدفون ميكند و يادها را از خاطرهها ميزدايد، اما تسلسل اين گردونهي خونبار هيچ وقت بر من نشد كار ساز و به وقت لحظههاي پريشاني و تنگناهاي دامن گستر، به هنگام شادي و گلوارههاي بشارت گر جنگلي از مهربانيها و دلگرميها هستند. پيراهنم را ميپوشم چشم بند بر چشم در صف دوستان يك زنجير متصل كه با نيروي ضعف ايمان قابل گسيختن است تشكيل ميدهيم.
همچنان كه دستهايمان بر شانه همديگر و تنها جلو چشمهاي خود را ميبينيم از بند خارج شده و وارد يك هال بزرگ و تاريك ميشويم. چند نگهبان بچهها را پشت سر هم در كنار ديوار هال قرار ميدهند. در طي گذشت چند دقيقه هزاران سئوال برايمان پيش ميآيد. چه خواهد شد؟ آيا برگشتني در كار است؟ سئوالها چيست؟ و صداي باز شدن درب هال انديشههاي ايجاد شده را بار ديگر پريشان ميكند. مرگ در يك قدمي دهان باز كرده است تا كه مسلخين را به كام خود فرو برد. اولين نفر از هال بيرون برده و وارد يك راهرو عريض ميكنند و درب را مجددا" ميبندند. نجواهايي كه براي هيچكس واضح و روشن نيست بگوش ميآيد. بعد از گذشت مدت زماني درب دوباره باز ميشود. اولين نفر وارد شده و به بند بر ميگردد و دومين نفر را بيرون ميبرند. دانستن آنچه كه در سالن ميگذرد شايد براي ساير بچهها مهمتر از آنچه باشد كه بشر سالها به آن انديشيده و در پي كشف آن براي نجات انسانها بوده است.
با برگشتن دوبارهي نفر اول، آرامشي در سايرين بوجود ميآيد. در كنار ديوار نشسته و امواج سهمناك درونم با گذشت هر دقيقه بيشتر اوج ميگيرند و چون تازيانهاي بر صخرههاي ساحل پيكرهام فرود ميآيند. قريب به نيم ساعت ميگذرد كه ناگهان سنگيني دستي را بر بازويم احساس ميكنم. يكي از نگهبانان بازويم را ميگيرد و از هال بيرونم ميبرد. پيش خود احساس ميكنم كه ميلرزم. نفسم بند آمده بيم آن دارم كه در اين راه ناتوان از جلو رفتن بيش از اين باشم. خود را دلداري ميدهم و هردم بر خود نهيب ميزنم. با خود ميگويم: "چون در جستجوي نيازم پس ميتوانم، زيرا خواستن توانستن است." نگهبان در جلو يك ميز متوقفم كرده و چشم بندم را بيشتر پايين ميآورد. خودم را با صلابت نشان ميدهم. منتظر دانستن آنچه هستم كه ساعتها رازي پر افت و خيز برايم بود. صدايي از روبرو به خود ميخواندم. "اسمت چيست؟ از چه جرياني هواداري ميكنيد؟" به همين دو سئوال بسنده كرده و دستور ميدهد به اتاق برگردم. نگهبان دوباره بازويم را ميگيرد و به سوي اتاق هدايتم ميكند. سئوالها بيشتر از قبل بال ميگيرند و سرانجام از مغزم به پرواز در ميآيند. با خود ميگويم "غرض از پرسيدن اين دو سئوال چه بود؟ چرا تعدادي از بچهها را مدت بيشتر و تعدادي ديگر را مدت كمتر معطل ميكنند؟" وارد هال شده بعد از طي مسيري كوتاه به جلو بند ميرسم. نگهبان درب را باز كرده و وارد راهرو باريك بند ميشوم. بدون معطلي چشم بندم را بالا زده و اكثر بچههاي هم بندم را به استثناي تعدادي از آنها ميبينم. تعدادي بسويم ميآيند. يكي از بچهها ميگويد: "از شما چه سئوالهايي كردند؟" ديگران سراپا گوش هستند. جواب ميدهم "تنها اسم و جرياني را كه از آن هواداري ميكنم پرسيدند."
از ميان ازدحام بچهها راهي را باز كرده و به اتاق ميروم. تعدادي از بچهها درون اتاق نشسته و تعبيرها و تفسيرهاي گوناگون و مختلفي از قظیه ميكنند. وقتي وارد اتاق ميشوم همان سئوال قبلي از من ميشود و من نيز همان جواب را ميدهم. گوشهاي در كنار "اميد" مينشينم و تنها شنونده تعريفها هستم. در مييابم كه از تعداد انگشت شمار ديگر بچهها سئوالهاي مشابه سئوالهاي من كردهاند و بقيه افراد، وضعيتي مجزا و متفاوتي داشتهاند. اميد ميگويد:
"تمام اين كارها مستمسكي است جهت به انزوا در آوردن حركت و روحيه اعتراضي بچهها، جز اين هدفی نميتوانند داشته باشند" يكي از افراد كنار دستيش جواب ميدهد: "اشتباه ميكنيد، دليل عمده اين آب در هاون كوبيدنها، فشارهاي اقتصادي و سياسي روزمرهاي است كه بر دوش نظام سنگيني ميكند و از طرف ديگر نشانههاي نظامي است كه همينك عرصه را بر آن تنگ كرده و مضمحل بودنش را اين گونه ميخواهد انكار كند." همهمهاي در بند به پا شده و در اين ميان نيز، ساعت از سراشيبي هنگامهي بند به كندي خود را بالا ميكشد و به ده و نيم ميرسد. طبق معمول هر روز، كارگران مقداري چاي را كه در فلاسك ذخيره كردهاند، درون ليوانها ريخته و در ميان بچهها پخش ميكنند. هر چه به ظهر نزديك ميشويم گرماي بند غير قابل تحمل ميگردد. عرق از سر و روي بچهها ميبارد. دود سيگار همه جا موج ميزند. در هر بازدم موجي از دود به آرامي و رقص كنان فضاي اتاق را در مينوردد، و مترصد يافتن راهي به بيرون و رهايي از اين تنگناي طاقت فرسا است.
ناگهان در قفل در كليدي ميچرخد. سكوت به يك باره بند را فرا ميگيرد و نگاهها بار ديگر به هم خيره ميشوند. يكي از افراد درون اتاق به راهرو ميرود. نگهبان را كه در جلو در ايستاده و كاغذي بزرگ در دست دارد ميبيند. نگهبان ميگويد: "اسامی افرادي را كه ميخوانم چشم بند زده و بيرون بيايند." سكوت دامنه و عمق بيشتري مييابد و شادابي و طراوت چند لحظه پيش از چهرهها رخت بر ميبندد. اكثر بچهها در راهرو باريك جمع شده و تمام نگاهها به دهان نگهبان دوخته شده است. تمام نفسها در سينهها حبس شده و چند لحظه مكس نگهبان به گستردگي يك سال ميباشد. نگهبان شروع به خواندن اسامي ميكند: "1-آقاي اميري، 2- آقاي حيدري و سرانجام 24-آقاي اسدي" كاغذش را جمع كرده و دستور ميدهد افراد هرچه سريعتر بيرون بروند. من همراه اميد و شش نفر ديگر جزء اسامي نيستيم چند نفري از بچهها تغيير صورتشان به وضوح روشن و رنگ و رخسارشان بيانگر ترسي بود كه چون موريانه درونشان را ميخورد. چند نفر ديگر از بچهها موقع رفتن به عنوان آخرين ديدار با بازماندگان اين رقص مرگ وداع ميكنند. چند دقيقهاي بيش نميگذرد كه تمام افرادي كه اسامي آنها خوانده شد، بيرون رفته و نگهبان مجددا" در را كليد ميكند، و بقيه نگاهها نظارهگر ناتوانيها بر در بسته ميباشد.
ساعت ١٢:٣٠ ظهر است و قريب به دو ساعت از رفتن بچهها ميگذرد. كوچكترين صدايي خارج از بند گوشها را به سوي خود معطوف ميكند. به دليل حائز اهميت بودن اخبار گوشهايمان قادر به شنيدن صداهايي است كه قبلا" ناتوان از شنيدن آنها بود. به راستي كه به دليل ممارست و تكرار مكررات يك عمل، بعد از گذشت مدتي آدمي در آن كار كارآمدتر و مجربتر خواهد شد. و اين امر نيز در مورد ما مصداق پيدا ميكند نگهبان در را بار ديگر باز ميكند. انتظار بر اين است كه بچهها بر گردند، اما نگهبان دستور ميدهد تا قابلمهي غذا را به داخل بند ببريم. قصد دارم به هر نحوي از وضعيت دوستان اطلاغي حاصل كنم و دريابم كه آيا بر خواهند گشت يا نه؟ سئوال ميكنم "اين غذا كه سهم سي نفر نيست!" اما نگهبان خيلي پختهتر از آن است كه با اين سئوال واقعيتها را آشكار كند. "خيلي رندانه جواب ميدهد " من حالا ميروم سئوال ميكنم و جوابش را برايت ميآورم." اما رفتن نگهبان همان رفتن كه تا حدودهاي عصر برنگشت. سفره براي خوردن نهار پهن ميكنیم، اما هيچ كدام از بچهها ميل به خوردن ندارند. براي اخبار ساعت 2 عليرغم اين كه فاقد راديو هستيم و تنها اميدمان صداي بلندگوي سالن خارج از بند ميباشد، لحظه شماري ميكنيم. جامعه آبستن حوادث است. ممكن است در آينده سرنوشت اجتماع با چنين روزهايي رقم بخورد. عطش فراواني براي كسب كوچكترين خبر داريم. من با يكي ديگر از بچهها در راهرو سرگرم قدم زدن هستيم و هر دم به ساعتهايمان نگاه ميكنيم. سرانجام لحظه موعود فرا ميرسد. زنگ ساعت 2 و زمان اخبار فرا ميرسد. احساس ميكنم هيچ زماني در زندگي اين قدر به مسائل خبري رغبت و تمايل نداشتهام. مارش قبل از اخبار نواخته ميشود و صداي مارش به وضوح شنيده ميشود. بالا بودن صدا باعث مسرت خاطر بچهها است. بعد از گذشت مدتي كه زماني طولاني مينمايد مارش تمام شده و گويندهي راديو تا ميخواهد شروع به صحبت كند صداي راديو را به حدي كم ميكنند كه شنيدن آن امري غير ممكن است و اين قضيه آه از نهاد تك تك بچهها بلند ميكند. راستي لحظاتي اين چنيني كه ممكن است براي هر كسي در زندگي روز مره ولو براي يك بار هم شده، اتفاق افتاده باشد، زجر آور و جانفرسا است. در پشت در به آرامي مينشينم و در اين فكرم كه چرا تمام عوامل دست بدست همديگر دادهاند تا اين چنين انسانهای را مثله كنند؟ سرم را بر ميگردانم و انتهاي راهرو را مينگرم. بند تقريبا" خالي است، و همانند بياباني بيكران است كه به هر سوي آن روي مينهي سراب صحراي تفتان جلوهگر تنهاي روز افزون آدمي است.
به درون اتاق كوچك بند بر ميگردم- هركس گوشهاي دراز كشيده و مطمئا"، در پندارهاي دروني سير ميكند. من نيز در اين ديار افسونگر ياری مهربانتر از خواب نمييابم. گوشهاي دراز ميكشم، اما چشمانداز ديوار روبرويم كه چون بيماري جزام گرفته قسمتي از پيكرهاش فروريخته به دردهاي درونيم بيشتر ميافزايد. كمكم، دور از چشم هر مأموري و معذوري پاي در ركاب ميگذارم و عزيزانم را مييابم همديگر را غرق بوسه ميكنيم و آستانهي رازها و خوابها را تعريف ميكنيم، كابوسي را كه هر روز تمام شدنم را در بيابان تنها ی تكرار ميكرد بازگو ميكنم .شادمان و خوشحال از اين كه آنچه گذشت كابوسي و خوابي بيش نبوده است دست در دست عزيزان، شادكاميهايمان را جشن ميگيريم. غرشي بارديگر آدميان را از جا ميكند. باز هم در قفل در كليدي ميچرخد. وقتي به خودمان ميآيم، ديدگان از هر طرف محسورو خود را همان بازماندهي تنها مييابم.
هراسان و سراسيمه چند نفر به داخل راهرو ميروند. نگهباني چون ياساولان چماق به دست قديم جلو درب بند ايستاده و وقتي بچهها را ميبيند ميگويد: "تمام وسائل كساني را كه صبح رفتند آماده كنيد، تا كه شب برايشان برگردم." درب را دوباره بسته و ميرود ساعت حدودا" 5 عصر است و از آن شدت گرماي ظهر كاسته شده. تمام افراد باقي مانده به كار مشغول شده و شروع به جمع کردن وسايل رفتگان ميكنند. بيش از نيم ساعت نميگذرد كه كومهاي از ساك و رختخواب در وسط اتاق جمع ميشود. مقدار وسائلي كه جنبهي عمومي دارد و بچهها مشتركا" از آنها استفاده ميكنند، بطور مساوي تقسيم شده و براي هر كدام از آنها مقداري ميگذاريم. اسم هر كدامشان را روي ساكها و رختخوابهايشان مينويسيم تا كه گم نشوند. چند عينك كه بچهها هنگام رفتن همراه خود نبردهاند. داخل پلاستيكي گذاشته بطور امانت در گوشهاي ميگذاريم تا نشكنند و مستقيما" آن را بدست نگهبان بدهيم. با جمع آوري وسائل بچهها قسمت اعظم بند خالي شده و ناهمواريهاي درون بيشتر از پيش فزوني مييابد. در وراي اين يكنواختي زندگي، در دنياي برون خورشيد به آهستگي در كرانههاي خون گرفتهاش غرق ميشود و پردهي سياهي از ظلمات دامن گستر شهر ميگردد و طپش نبض آدميان خارج به انتهاي خود ميرسد اما در اين ديار، طپش نبض انسان، تازه به اوج خود نزديك ميشود. شب، بعد از خوردن شام مختصري، تصميم به اين ميگيريم، كه كارهاي بند را بين خودمان تقسيم كنيم. ليستي تهيه كرده و روزي يك نفر موظف به انجام دادن تمام امور بند از قبيل ظرف شستن، جاروب كردن و ساير موارد امور بند ميشود. بعد از گذشت نيم ساعت، تمام امور و وظايف مشخص شده، رديف ميشوند. ساعت نزديك ٩ شب است كه ناگهان صدايي را در طبقه فوقاني خود ميشنويم. اين صدا با تمام صداهاي ديگر فرق دارد و تصميم دارد كسي را به خود بخواند. كمي دقيقتر كه ميشويم، در مييابم كسي با ايجاد صداهاي بم و بعضا" زير در حال فرستادن مورس است. خوشبختانه اكثر بچهها در اين زمينه وارد و مجرب هستند و در مدت كوتاهي سلامي مخابره ميشود. تمام بچهها در پوست خود نميگنجند. از طرفي احساس ميكنيم كه مسافريني هستيم در درياي پهناور كه اينك به سر منزل هستي نزديك شده و از دور كورسوس نوري را ميبينيم كه دوباره بودنمان را دكلمه ميكند، و از طرف ديگر احساس ميكنيم گمشدگان خود را در ميان موجي از طوفان و مه غليظ كه گاه و بيگاه بدليل بالا و پايين آمدن كشتي در ميان درياي بيكران قابل رؤيت است يافتهايم. ما نيز به همان صورت، سلامي ميفرستيم. با رد و بدل كردن اين سلام اطميناني در ميان دو طرف حاصل ميآيد.
اين بار پيامي مخابره ميشود مبني بر اين كه از لولهاي كه در اتاق كوچك تعبيه شده و جهت استفاده دستشويي كار گذاشته شده و اينك مصرف ديگري براي زندگي كردن يافته و هر سه طبقه ساختمان را به هم مربوط ميسازد صحبت كنيم. تمام بچههاي حاضر در بند نظري به همديگر مياندازند و سپس تمام نگاهها به سوي لولهاي كه مقداري پلاستيك درون آن است خيره ميشود. ناگهان همه به سوي لولهاي كه تا حالا بعلت بوي ماندگي و نم كه گاهي اوقات از ان نشت ميكرد و از آن دوری ميكردند يورش ميبرند. مقداری پلاستيك و پارچهكه به دليل رطوبت پوسيده شدهاند بيرون ميآوريم. در همان لحظه اول بوي رطوبت مشمئز كنندهاي كه مشام هر كسي را آزار ميدهد به درون اتاق هجوم ميآورد. ولع دانستن آنچه كه ميگذرد منفذ بينيهايمان را بعد از چندي بسته و يكي از بچهها آماده ميشود تا صحبت كند. با اين وجود هنوز حس اعتماد و اطمينان در هيچكدام از طرفين به حد كافي نيست. از درون لوله صداي سرفهاي به گوش ميرسد. متقابلا" دوستانمان نيز چند سرفه ميزند. سپس سلامي كه با لرزش صدا همراه است و نشأت گرفته از ترس و دلهره ميباشد شنيده ميشود. لاجرم دوستمان دل به دريا زده و باب سخن را باز ميكند. در مييابم كه تعدادي از بچهها يكي ديگر از بندها هستند. ميپرسیم تعدادي از دوستانمان ما را امروز صبح بردهاند، از آنها خبري نيست، كجا ممكن است آنها را برده باشند؟ جواب ميدهند: "بچههاي بندها را به ترتيب برده و در اتاقي توسط اشراقي و نيري به اصطلاح دادگاهي ميشوند و سرنوشت آنها در آنجا رقم ميخورد." ميپرسیم "اشراقي و نيري چه كساني هستند" ميگويند "دو نفر هستند كه مستقيما" از طرف شوراي عالي قضايي مأموريت يافتهاند تا كار زندانها را يكسره كنند." ميپرسیم "شما از بچههاي ما اطلاعي نداريد." ميگويند كدام بند هستيد" جواب ميدهیم بند ده ميگويند" امروز تعدادي از بچههاي بند ده را جلو دادگاه ديدهاند و طبق آخرين خبر ١٨ نفر از بچههاي بند ده را به همراه تعداد كثير ديگر از بچههاي بندهاي ديگر را اعدام كردهاند" با اين كلمه آخر گوياي پتكي بر فرقمان فرود آمده باشد، آه از نهادمان بلند ميشود ميپرسیم "آخر امكان ندارد بچهها را با اين وسعت اعدام كنند؟ به چه اتهامي!؟ طبق كدامين قوانين!؟ جواب ميدهند: "مسئله فراتر از اينها است كه شما فكر ميكنيد. امروز كساني را اعدام كردهاند كه مدتي است از تمام شدن محكوميتشان ميگذرد، امروز كساني را اعدام كردهاند كه قبلا" حكم گرفته و اينك در حال گذراندن حكمشان بودهاند." در ادامه صحبتهايشان اضافه ميكنند: "امكان دارد در طي روزهاي آينده سراغ بچههاي چپ نيز بيايند زيرا يكسره كردن كار زندان در دستور كارشان قرار دارد حال ميخواهد چپ باشد يا غير چپ."
هنوز به صحت و سقم خبر كاملا" واقف نيستيم، و اصرار داریم كه در اولين فرصت درستترين خبر را به ما بدهند. اما با قاطعيت خاصي تأكيد ميكنند "آنچه گفتيم دور از واقعيت نبوده، باز هم سعي خواهيم كرد پي جوي مسائل باشيم و در حداقل وقت با شما تماس بگيريم." صحبتهايمان را پايان ميبريم و در انتظار اين كه تا مرحلهي بعدي اين لولهي افسونگر چه چيزهايي را در خود پرورش دهد و آبستن چه اخباري باشد، پلاستيك و پارچه را مجددا" در لوله جاي ميدهيم:
اميد ميگويد: با تمام اين توصيفها، من هنوز اعتقاد ندارم كسي را اعدام كرده باشند. اگر نيز كسي را اعدام كنند، جزء كساني هستند كه حكم نگرفتهاند. يكي از دوستان خطاب به او ميگويد: "اين قدر خوشبين نباش چرا كه هيچ كاري و جنايتي از جمهوري اسلامي بعيد نيست." اميد در پاسخ ميگويد:"جنايت و شقاوت جمهوري اسلامي مطمح نظر هر كسي است و بر كسي پوشيده نيست، اما اعدام زندانيان با چنين شدت و حدتي، لازمهي يك توجيه قاطع و مضافا" يك استحكام سياسي و اقتصادي است."
سکوت همه چیز را مقهور خود میکند و تنها با تيك تاك عقربههاي ساعت روي دستم كه زير سرگذاشتهام شكسته ميشود. بيوقفه در گذر است و دست هيچ كس قادر به ايستادنش نيست. از دور دستها نيز، شباويزي مدام فرياد غمگنانهاي سر ميزند. و رازهاي شباهنگام را با خود گفتگو ميكند. من ميروم تا رختخوابم را پهن كنم و بخوابم، در اين لحظه درب بند باز ميشود. نگهبان فرياد ميزند:" وسايل آنهايي كه صبح رفتهاند بيرون بگذاريد." در يك چشم بهم زدن تمام وسايل را بيرون ميگذاريم. نگهبان ميگويد:"حالا نوبت آمار است." طبق شبهاي گذشته ميخواهد بچهها را سرشماري كند، نكند يك وقت يكي از ما پر در آورده و از روزنهاي گريخته باشیم! به اتاق بر ميگرديم و هر كداممان گوشهاي مينشينيم. دو نگهبان ميآيند. يكي از آنها ليست افراد حاضر در بند را در دست دارد. تا ميخواهد شروع به خواندن اسامي كند، نگهبان ديگر صحبتش را قطع كرده ميگويد:"چه كسي پريز برق را شكسته؟ از هيچ كس صدايي در نميآيد. دوباره فرياد ميزند: "مگر با شما نيستم، همگي لال شدين." يكي از بچهها جواب ميدهد: "ما قبل از اين كه بياييم اينجا، پريز شكسته بود. ما اطلاعي نداريم." نگهبان عصباني شده و ميگويد: "حالا مشخص ميشود كه بوده، فورا" دستور ميدهد همگي چشم بند زده و بيرون برويم. نگهبان ديگر كه گويا از حسن رفتار هم كيشش لذت ميبرد ساكت ايستاده و تنها نظاره گر صحنه ميباشد. بچهها همگي چشم بند ميزنند و از بند خارج شده و وارد هال تاريك كه براي بچهها تازگي ندارد ميشوند. در كنار ديوار هال ايستادهايم كه نگهبان با كابلي در دست ميآيد. از همان ابتدا با مشت شروع به نوازش بچهها ميكند. ميگويد:" اگر نگوييد كي پريز را شكسته، با كابل بدنتان را سياه ميكنم." صدا از ديوار در ميآيد اما از بچهها در نميآيد. بعد از كلي تهديد به داخل بند ميرود و ما منتظر عاقبت كار.
پس از نيم ساعت دو نگهبان با هم برگشته و نگهباني كه در تواضع و فروتني نظير ندارد و زبان زد خاص و عام است، پا در مياني ميكند! ميگويد: "آقاي اكبري اين بار بخاطر من نديده بگير، اجازه بده به بند برگردند." آقاي اكبري بادي به غبغب مياندازد و سپس ميگويد: "مسئلهاي نيست، اما بار ديگر به اين آسانيها نميگذرم." هنگام برگشتن يكي دو نفر از بچهها پس گردنيهايي ميخورند. وقتي به داخل راهرو ميآييم و درب را پشت سر ميبندند. همگي نفس راحتي ميكشيم. چشم بندهايمان را بالا ميزنيم، با صحنهاي روبرو ميشويم كه هر انساني را تكان ميدهد. تمام وسائل بچهها را به داخل راهرو آورده و بازرسي كردهاند. ولي اگر مسئله به همين جا ختم ميشد بايستي هزاران مرحبا گفت به اين انسانهاي امين و صالح! هنگام بازرسي مقداري چاي خشك كه در پلاستيكي بوده با شكر و نمك مخلوط كردهاند. قوطيهاي تايد را باز كرده و روي لباسها و رختخوابهاي بچهها ريختهاند. و كارهايي از اين قبيل. پاهايمان سست شده و هيچكدام رغبت به سر و سامان دادن اين وضع ندارد. اما مگر ميشود همينطور دست روي دست گذاشته و نظارهگر اين بي نظمي باشيم. با خود ميگویيم، "ما كه از بدو زندگي تمام سختيها را به جان خريدهايم، رنج برديم، پاي فشرديم، اين نيز به اضافهي همهي اين مشكلات." تميز كردن راهرو جمع آوري وسائل قريب به دو ساعتي به طول انجاميد. سپس رختخوابها را پهن كرده و چراغها را خاموش ميكنيم.
صبح روز بعد بيدار شده و تا هنگام غروب آفتاب، منتظر هستيم كه اتفاقي بيفتد، اما عليرغم نظر ما هيچ اتفاقي نميافتد تا ساعت ده شب. بعد از گذشت چندين روز از قطع شدن ملاقات و هواخوري و........... و از طرفي نبود تحرك كافي با چند نفر از بچهها تصميم ميگيريم كه درون يكي از اتاقها نيم ساعتي نرمش كنيم. تعدادي از بچهها داخل اتاق كوچك نشسته و مانيز همراه تعداد ديگر از بچهها شروع به نرمش ميكنيم. نزديك به بيست دقيقه از نرمش گذشته بود كه درب بند باز شد يكي از نگهبانان وارد راهرو شد و دستور ميدهد كه هيچكدام از بچهها از اتاق خارج نشوند. همه بچهها با بدنهاي عرقي منتظر عاقبت كار هستند. نگهبان وارد اتاق شده و ميگويد: "چه كسي ميدان دار بود؟" هيچكس حرفي نميزند بار ديگر فرياد ميزند "كداميك از شما در وسط نرمش را انجام ميداد" اما اين بار نيز صدا از ديوار در ميآيد اما از بچهها در نميآيد. دستور ميدهد چشم بند زده و بيرون برويم. عرق از سر و رويمان ميبارد، هنگامي كه وارد هال تاريك خارج از بند ميشويم هوا خنك كولر داخل سالن اصلي فورا" عرقمان را خشك ميكند. چند نفر ديگر از بچهها كه نرمش نميكردند داخل بند باقي ميمانند. در راهرو تاريك هركدام ازما در گوشهاي گير ميدهند. براي چند لحظهاي جزء تاريكي و سكوت چيز ديگر نيست. سرانجام انتظار به سر ميرسد. درب اصلي راهرو باز شده و سالن مقداري روشن ميگردد. چند نفري به سوي من ميآيند. از زير چشم بندم پاهاي چند نفري را ميبينم كه هر كدام وسيلهاي در دست جلوم ايستادهاند. يكي از آنها كابلي و ديگري زنجيري و آن يكي چوبي در دست. با من شروع به صحبت كردن ميكنند. چرا ورزش ميكرديد. اتهامت چيست و غيره ... من نيز خيلي آرام به آنها جواب ميدادم. اما در يك لحظه نفسم بند آمد. هرچه سعي ميكردم نفسم را بالا بياورم كار خيلي سخت برايم بود. هم چنان كه آرام ايستاده و هيچ گونه آمادگي نداشتم. يكي از آنها چنان به دلم كوبيد كه توانايي نفس كشيدن نداشتم. بعد از اين كه به زمين افتادم با كابل و زنجير و چوب به جانم افتادند طوري كه تمام جانم كبود شده بعد از من نیز بسراغ تك تك بچهها رفتند. آنها نيز خوش شانستر از من نبودند. من روي زمين افتاده بودم و از درد چون ماري به خود ميپيچيدم. بعد از تمام شدن زدن دوستان دوباره به سراغ من آمدند. بزور مرا از زمين بلند كردند. يكي از آنها با پررويي كامل به من گفت: "چرا روي زمين افتادي، چه كسي شما را اينطوري كرده. شما شكايتي بنويس تا من آن را به دست رئيس زندان بدهم.
من نيز از اين سئوالهاي مزخرف حالم به هم ميخورد. با هر حالي بود سر پا ايستادم. اين بار دو دستم را محكم بر روي شكمم گرفته بودم. از اين ميترسيدم كه دوباره همان جريان اول تكرار گردد. همچنان كه با من حرف ميزدند و من جواب آنها را ميدادم، برقي را در چشمانم احساس كردم. يكي از آنها كه روبرويم ايستاده بود با دو دوستش همزمان چنان به دو گوشم ضربه زد كه فورا" ازيكي از گوشهايم خون بيرون زده دوباره زمين افتادم. در حين زدن با كابل و زنجير و چوب مدام فرياد ميزدند چند بار با صديق كمانگر ملاقات كردهايد چند نفر را سر بريدهايد و سئوالهايي از اين نوع. من از حال رفتم. بعد از من به سراغ بقيه بچهها رفته بودند. بعد از ده دقيقه به هوش آمدم. بعد از گذشت يك الي دو ساعت دست و پاهاي ما را گرفته و ما را به داخل بند پرتاب كردند و درب را بستند. وقتي چشم بندها را باز كرديم همهي بچهها خونين با بدنها ی کبود. همديگر را كه نگاه كرديم لبخندي بر لبانم جاري شد و هركدام به ديگري ميخنديد. يكي سرش شكسته بود. يكي دستش آن يكي خون دماغ و آن ديگری خون از گوشش ميآمد. ما ورزش خود را به پايان برديم اما چند نفري از دوستان كه داخل بند مانده و داد و هاوار ما را شنيده بودند بيشتر زجر كشيده بودند. آن شب من دور از هجوم هيچگونه فكري به خواب رفتم. بقيه دوستان چطور؟ نميدانم.! ص٢٥
صبح روز بعد بدون هیچگونه بیدار باشی ساعت نزدیک به ٩ چشمانم را باز کردم.تمام بدنم درد میکرد.اوانایی جابجایی بدنم را براحتی نداشتم.دیگر از هیاهوی و سر و صدای بچه ها در بند خبری نبود.سکوت بود سکوت.از همدیگر بیگانه شده بودیم.دیگر حرفی برای گفتن به همدیگر نداشتیم.انتظار کم کم داشت استخوانهایمان را خورد میکرد.چقدر؟!تا کی؟!این انتظار کی تمام می شد،معلوم نبود.گرمای روز نیز اینک از فرصت استفاده کرده و به ما یورش آورده بود.عرق را از سر و رویمان جاری میکرد و مدام ما را بیشتر بی طاقت می کرد.نمیدانستیم آرزوی روز را کنیم یا شب.!به محض اینکه شب فرا میرسید،صدای سکوت،گوشهایمان را کر می کرد.!آری براستی گاهی اوقات فرا می رسد که انسانها از سکوت مدام کر میگردد.یورش کابوسهای شبانه خواب را از چشمانمان ربوده بود.واقعا دوست داشتیم که هرچه زودتر تکلیفمان روشن گردد.روزی چندین بار به حال رفتگان غبطه میخوردیم.چون آنها رفته و سختی راه را به عهده ما گذاشته بودندد.دیگر کم کم داشتیم توانمان را از میدادیم.ساعت به ١٢ شب نزدیک می شد.لحظه موعود فرا رسید.در قفل در کلیدی چرخید.بچه ها بار دیگر در هم زنجیر گردیدند و در صف واحدی ایستادند.بعد از چند دقیقه دست بر شانه های همدیگر چشم بند بر چشم دستهای یساولان شب بچه ها را به بیرون هول میداد.زیاد طول نکشید،مانند یک خواب بود.در یک چشم به هم زدن بچه ها را به دو قسمت کردنند.تعدادی دست چپ و تعدادی دست راست.نمیدانستیم سرنوشت ما را به کدامین سوی می کشاند،اما این را خوب می دانستیم که اصل حکایت اینجاست،باید ثابت ایستاد،و به اعتقاد خود راسخ بود.با مرگ فاصله ای بیش نبود.خود را در پای صدها طناب دار می دیدیم که در سوله ای بزرگ آویزان و روزی صدها نفر از عزیزترین انسانها را از آن آویزان بود.دیگر برایمان اهمیتی نداشت ،بودن یا نبودن.کم کم داشتیم به آنان می پیوستیم که سالهای بعد خاوران بی نام را نامدار کردنند،خاورانی که میعاد هزاران و میلیونها انسانهای آزاده خواهد شد.بار دیگر ما را به بند برگرداندند،اما اینبار چند نفر دیگر از جمع ما حذف گردیده بودنند.عباس ،بیژن و رووف.میخواستیم هاوار بگشیم ،اما برای کی!تا کی به فریادمان برسد!.کم کم حالات جنون به بچه ها دست داده بود.خبر پیدا کرده بودیم که بچه های دیگر بندها حال و روزی بهتر از ما ندارند.یکی از بچه ها در یکی از بندها به دلیل فشارهای روحی روانی بیش از حد،شب هنگام با شیشه به زندگی خود پایان داده بود.یکی دو روز گذشت که با خبر شدیم که عباس،بیژن و رووف را نیز اعدام کرده اند.اما این اخبار را ازته قلب قبول نمی کردیم.شب که فرا می رسید ،یساولان شب به درون زندان میخزیدند و پیکر بی جان عزیزانمان را بر کامیونها سوار میکردنند ودر سیاهی شب ناپدید میگردیدنند .هیچگاه و هیچگاه باور نمیکردیم اینچنین بچه ها ساده بروند.بدون یک وداع.
ساعتها از پی هم گذشتنند،اما حافظان شب دست بر دار نبودنند.بار دیگر به صف بازماندگان یورش آوردند.میخواستند هیچ آثاری از زندگی نگذارند.!بار دیگر به بهانه اینکه نماز میخوانید یا نه به صف عزیزان تاختند ولی هر دم ارتشی دیدند به بزرگی ارتش اسپارتاکوس،با ایمان همچنان در پای طنابهای دار صدا سر می دادنند:"ها چند روز ما به پایان نزدیک می گردد،اما در باورهایمان فردا را سحریست".حال داستان نماز را بشنوید.
نگهبان یا مدیر زندان،بدیل وجود چشم بند مشخص نیست میگوید"اسمت".
زندانی جواب میدهد"پیام"
نگهبان"خدا را قبول داری".؟
زندانی"مشکلی با او ندارم".
نگهبان"پیغمبر خدا را چی".؟
زندانی"با او نیز مشکلی ندارم".
نگهبان"نماز می خوانید".؟
زندانی"نه".
نگهبان"چرا".؟
زندانی"چون هیچگاه نخوانده ام".
نگهبان"اگر بفرستیمت داخل بند نماز میخوانید".؟
زندانی"کمی صبر میکند،وقتی به یاد تمام یاران رفته می افتدبا صلابت می گوید"نه"
نگهبان"می دانی چه بر سرت خواهیم آورد؟"
زندانی"دیگر برایممهم نیست،بدتر از دوری از یارانم نیست".
نگهبان به بغل دستیش می گوید"بزنید توی سرش".
زندانی ناگهان چندین مشت بر سرو صورتش احساس میکند.اما این عادتی روزانه گردیده و برای زندانی امری عادیست.
تعدادیاز زندانیها در یک راهرو تاریک و پیچ در پیچ دست بر شان همدیگر گذاشته و به پیش میروند.آنها را کنار دیواری در جلو یک اتاق گیر میدهند.نفر اول را به داخل اتاق هول میدهند.صدا به وضوح شنیده میشود.نگهبان میگوید"بار دیگر می گویم" نماز می خوانید"؟
زندانی جواب می دهد"نه"
نگهبان دستور میدهدکه ٢٠ ضربه کابل برای نوبت نماز شب به زندانی بزنند.بعد از یک ساعت، کابل زدن تمام گردیده و همه زندانیان را به داخل اتاقی می اندازند.پاها کبود گردیده اما تنها چیزی که برای آنها اهمیت ندارد کبودی پاهایشان است و همینکه در کنار همدیگر هستند،به همدیگر آرامش میدهند.
ساعت 5صبح بار دیگر نگهبان برای شکار از سوراخ به بیرون می خزد.
نگهبان داد میکشد"نماز نمیخوانید،وقت نماز است"؟
زندانیان"نه نمیخوانیم".
نگهبان "پس بیایید سهم کابلتونو بخورید".
ساعتی دیگر میگذرد و کابل زدن بار دیگر تمام میگردد.از پای بعضی زندانیان خون می آید و پاهایشان کبود گردبده،اما با این وجود از دشمن مسلح هیچ باکی ندارند.
ظهر،عصر،مغرب،عشا فرا میرسد و هر روز بدین منوال و برای هر وعده نماز زندانیان باید ٢٠ ظربه کابل بخورند.
یکی از روزها وقتی زندانیان خوب دقت کردند متوجه گریه کودکی گردیدند که مادرش در زیر تازیانه های وحشیانه نگهبانان هاوار می کشید و نامز نمیخواند اما کابل میخورد.!
روزها و روزها و روزها گذشت و برگ نسترنهای داخل حیاط به خشکی گرایدند و از شاخه جدا گردیدند و به زمین ریختند.قاصدکها گاه گاه می خواستند از شیارهای پنجره خود را به داخل اتاق بکشند اما به محظ اینکه متوجه حضور زندانیان می گشتند فورا می گریختند.پاییز از راه رسید و بوی خاک باران خورده گاهی به داخل بند می رسید.سرانجام بعد از چند ماه اظطراب و التهاب ملاقاتها آزاد گردید و به ما خبر دادند که فردا ملاقات دارید.حال داستان آنور میله های زندان را گوش کنید.
نزدیک به ٢٠٠ الی ٣٠٠ خانواده در خارج از زندان گوهر دشت کرج ایستاده اند.نزدیک به 3 ماه است که از فرزندانشان بی خبرند.اضطراب و نگرانی در چهره هایشان بی داد میکند.نگهبانا ن از درب زندان خارج میگردند.یکی از آنها بر بلندی قرار میگیرد و تمام نگاهها به دهان نگهبان است.عده ای از ترس گوشهایشان را گرفته،چون قبلا اخباری مبنی بر اعدام فرزندانشان را شنیده اند.عده ای لرز به جانشان افتاده و احاس سرمای عجیبی در بدن خود می کنند.نگهبان در میان سیل جمعیت می گوید"اسامی را که میخوانم ملاقات دارند و کسانی که اسم آنها را نمیخوانم،باید منتظر باشند تا وسایل بچه هایشان را تحویل بگیرند.مادری در گوشه ای چهره اش را در میان دستانش گرفته و با فصل خزان همراه گردیده.دختری آنورتر نمیداند،رو به کدامین سوی نهد.پیر مردی با پاهای لرزان برروی دستان خود می زند و اشک در چشمانش حلقه بسته.کودکان نیز از ترس عفریت شب بازیهای کودکانه خود را فراموش کرده اند و به تنها چیزی که نمی اندیشند،جست و خیز کودکانه یشان است.
"آری خبر کوتاه بود اعدامشان کردند."
هیچکس به فکر هیچکس نبود جیغ ،داد،فریاد آن منطقه را در بر گرفته بود.باید بودی و آه مادران را می شنیدی.لرزش پای پدران را می دیدی.کس نمیدانست به چه کس دلداری بدهد.دیری نگذشت که صف چپ و راست درست شد.عده ای به درون اتوبوسی که با پرده های از داخل استتار گردیده بود فرستاده شدند و چشمان اشکبار عده ای نیز از دور نظاره گر آنها.تعدادی از بازماندگان رقص مرگ با خانواده هایشان ملاقات کردند و در این ملاقات بود که عده ای به مرگ عزیزانشان در سایر بندهای دیگر پی بردند.هنگامی که ملاقات تمام گردید ،با ترس از پشت شیشه های مه گرفته از اشک و آه مادران هر دو طرف رفتند و رفتند تا که از پیچ راهرو های زندان گوهر دشت از دیدگان همدیگر پنهان گردیدند،کی می داند،شاید بار دیگر ملاقاتی در بین نباشد .
*******************
وداع آخرين
اینک سکوتی جانفرسا
به ساحت یک عمر زیستن
بردنیای عفریت دل افگاران،
مرثیه ها را ترنمی شیرین است.
گاهی روزنی را بر دیوار بی جان ،
در شبی محزون جستن.
گوش سپردن ،
لب فشردن،
و در یک آن دور از خیل سربداران جان سپردن.
گاه نیز پوییدن سردابه مشحون از حقارت
که شاید
بر نزار پیکر زنجیریان دردی را زدودن.
آه یاران....
آنزمان که شهر یکسره خفته و خورشید بود خموش،
قافله سالار این دیار بود پر جوش.
پر جوشتر از خیزاب امواج،
در تقابل با پاسداران فسون شب
گروه گروه
استوار چون کوه
در شامگاهان،
با آخرین ترنم که ما وخورشید را هنوزامید دیداری است،
آری،
هر چند روز ما به پایان خویش نزدیک میشود،
میعاد واپسین تصمیم بودن یا نبودنشان را
فراز چوبه های دار بستند.
هر روز و شب چشم انتظار نیازی،
نیاز دیدن یا شنیدن
نیاز ملتهبانه بازیافتن آنانکه
گسست نسل پر بار پدرانشان در تنگنای یک نفس
چشم انتظار عباس
دماوند
با تو سخن میگویم.
با تو سخن میگویم از محنتهای بی شمار،
از پیکرهای تکیده شش هزار مصلوب در احتضار.
از کآپوا و آپیان
از تپش نبض بسته در کمند اربابان
تا عطش روز افزون یک رویا
که با جادوی انگشتانش
تیمار میکند گلزخم دست پدران مانده به یادگار،
در دست فرزندان این روزگار.
دماوند
با تو سخن میگویم.
اینبار
از فلات خونبار ایران
از اوین و گوهردشت
از تجسم چند یکهزار سربدار
تا تیزاب اشک مادران بیقرار،
که پریشان شد رویاهای چندین سالیشان
در هوس یک جنون.
دماوند
بگذار کینه توزان
در ورای انگاره های امروزشان،
تبسم سپیده را بلعیده باشند.
بگذار تنعم زیستن را و بر صلابت ناپایدار خویش بالیدن را،
در تندیس یاران بر دار نظاره کرده باشند،
که در باورهای دیروز امروز ما
فردا را سحریست.
************************************
نامه ای به خانواده تاریخ27/1/1368گوهردشت کرج
سلام
در تنهای یک شب آرام،و در تنگنای سیلاب اندیشه های گریزان،گوشه ای را به تنگ میآورم ودر انفاس کلمات،چهرها یتان را در بیرنگی کاغذم ملون وبه تصویر میکشم وبر تمامی این تصاویر بوسه میزنم.در سکوت این شب دیجور که جز با صدای زنجير ها ی بالای سرم شکسته نمیشود، دریچه ذهنم را باز میکنم ودر ولع یک دیدار، آرزوهایم را به پرواز در خواهم آورد و در یک تبسم بی غشانه تنگ در آغوشتان خواهم گرفت.هنگامی که به پایان نامه میرسم یکباره این سراچه آمال در هم میشکند و آنزمان است که در میابم که پاسی از شب گذ شته ولحظه ای جدایی دیگر و در آرزوی دیدار دیگر