ريشه های بحران تشکيلاتی
در جنبش کمونيسم کارگری

خسرو دانش

بحث بر سر اينست که  زمان آن رسيده است که بر متن دنياي پس از جنگ سرد، فروپاشي کمونيسم اردوگاهي و بلوک شرق و بويژه در تقابل با ايدئولوژي بورژوازي معاصر و اکنون بر متن بحران اين ايدئولوژي يعني مکتب پست مدرنيسم و نئوکنسرواتيسم نظم نوين جهاني از يک طرف بايد به اولويت بندي و در نتيجه سازماندهي پراتيک کمونيسم کارگري بويژه پس از فوت منصور حکمت، متفکر کبير و تئوريسين جنبش کمونيسم کارگري، پرداخته و از طرف ديگر به تبيين و تشريح دلايل بحران اخير جنبش کمونيسم کارگري يعني تشتت سازماني احزاب سه گانه ي جنبش کمونيسم کارگري  و کلا پراکندگي بدون سازمان ديگر نيروهاي مستقل از اين سه حزب در سطح گسترده همت گماريم. اگر بخواهيم تئوري کمونيسم کارگري در دوره ي اخير را تکميل و تداوم بخشيم به بحث گسترده و تخصصي نياز داريم. اما بطور خلاصه اگر بخواهيم به محورهاي عمومي آن اشاره کنيم ابتدا بايد اين را پيش فرض خودمان قرار دهيم که کمونيسم  کارگري ادامه ي کمونيسم مارکس است و نه هيچ کمونيسم ديگر. در واقع ميشود بنوعي مدعي شد که کمونيسم کارگري بايد تداوم، تکامل و شفافيت هر چه بيشتر کمونيسم مارکس باشد. اگر اين گرايش در درون جنبش وجود داشته باشد که کمونيسم مارکس از هر لحاظ کامل مطلق بوده و نيازي به تکامل آن نيست در واقع اين نوع کمونيسم را بعنوان فرقه، ايدئولوژي و مکتب و مذهب تعريف کرده ايم. چون تنها فرقه، مکتب و مذهب است که  قائم بذات بوده و نياز به رشد و تکامل ندارد. طبق متد خود مارکس در مانيفست، جنبش کمونيسم نسبت به رشد سرمايه داري و در نتيجه طبقه ي کارگر متحول شده و تکامل پيدا ميکند. مارکس در مانيفست مطرح ميکند که سيستمهاي نظري سوسياليستي مثل کمونيسم انتقادي- تخيلي سن سيمون و آوئن مربوط به دوره ي جنيني طبقه ي کارگر است و از زمانيکه صنعت بزرگ و ماشيني کارگر را بعنوان يک طبقه بوجود آورد کمونيسم هم بعنوان يک جنبش اجتماعي و طبقاتي واقعي با تئوري مخصوص بخود آندوره تکوين پيدا ميکند و به نسبت رشد اين طبقه در دوره هاي بعدي نيز تکامل پيدا ميکند. لذا اين متد مارکس از طرف ديگر همچنين اين گرايش را بزير سوال ميبرد که طرح ميشود منصور حکمت بتمام مسائل جنبش کمونيسم کارگري  جواب داده  و ديگر نيازي به تکامل دادن تئوري اين جنبش نيست. اين تفکر در واقع منصور حکمت را بعنوان کمال مطلق و قائم بذات در نظر ميگيرد که در جاي خود گرايشي مذهبي، اسطوره ساز و ايدئولوژيک است.  منصور حکمت مربوط به دوره ي احياء کمونيسم کارگريست که توانست آنرا از زير آوار کمونيسم مکتبي اردوگاهي بلوک شرق، کمونيسم چيني و کمونيسم سنتي جهانسومي بيرون آورده و احياء کند.  در دوره ي کنوني بعد از فوت منصور حکمت تحليلا کمونيسم کارگري بايد رشد يافته تر و تکامل يافته تر باشد و مسائل و ويژگيهاي ايندوره را نمايندگي کند. اين ويژگيها بطور کلي ميتواند به عبارت ذيل باشد و در ضمن همزمان عدم وجود همين ويژه گيها بعنوان عوامل بحران و تشتت سازماني – تشکيلاتي نيروهاي جنبش کمونيسم کارگري و انشعاب در آن عمل کرده است. ما گرايش اجتماعي چپ راديکال را تا کنون در تحليلهايمان عامل اصلي تشتت سازماني جنبش کمونيسم کارگري قلمداد کرده ايم و اما اکنون بر آنيم تا ريشه هاي وجود اين گرايش را در جنبش کمونيسم کارگري بررسي کرده تا بتوانيم آنرا بخشکانيم، وگرنه صرف بيانيه و فراخوان اتحاد دادن بتنهايي نميتواند به حل کامل اين گرايش کهنه منجر شود. بنظر من اگر حزب اتحاد بتواند نيروي مشخص و قابل پيگيري را در راستاي  محورهاي مطرح شده در ذيل بکار گيرد که تواما به معرفي اين حزب نيز کمک وافري ميکند، خواهد توانست در جهت محو اين بحران گامهاي اساسي بردارد، وگرنه هيچ حرکتي بغير از اين قادر نخواهد بود به اين هدف نايل شود:

کمونيسم کارگري جنبشي ضد ايدئولوژيک است- تئوري نقد ايدئولوژيسم در اثر بسيار مهم و تاريخي "ايدئولوژي آلماني" نوشته شده بوسيله ي مارکس در آندوره بدليل  محدود بودن نگرش ايدئولوژيک و فلسفي به  جغرافياي جنبش سوسياليستي کشور آلمان و برجسته بودن جنبه ي سياسي و اقتصادي اين جنبش اجتماعي در کشورهاي ديگر اروپا مثل فرانسه و انگلستان و غيره برجسته نشد و تحت الشعاع قرار گرفت. اما امروزه بدليل قدرت و وسعت تکنولوژي ارتباطات، اطلاعات و جهاني شدن سرمايه، ايدئولوژي بورژوازي به يک پديده ي جهاني تبديل شده و بورژوازي داراي شکلهاي مختلف ملي و بومي تفکر خود نيست و اگر هم باشد نميتواند بي تاثير از ايدئولوژي جهاني و واحد بورژوازي باشد و همواره تحت الشعاع آن است. و از اين ايدئولوژي تغذيه ميکند. لذا طبقه ي کارگر عمدتا با يک ايدئولوژي جهاني  سرمايه مواجه است و بوميگرايي جهانسومي آن از مسير مهندسي افکار متفکرين بورژوازي غربي به يک ايدئولوژي قابل قبول بورژوازي جهاني تبديل ميشود. اساسا بورژوازي از نظر فکري خود را با يک ايدئولوژي جهاني توليد و بازتوليد کرده و بخود هويت فکري ميدهد و بورژوازي کشورهاي مختلف از يک ايدئولوژي واحد جهاني تغذيه کرده و خود را در تقابل با جنبش کمونيسم کارگري و جنبشهاي مدرن سازماندهي فکري ميکند. مکتبي و ايدئولوژيک بودن کمونيسم اردوگاهي و جهانسومي در گذشته ي بعد از مارکس بدست متفکرين و غولهاي فکري جهاني سرمايه ي معاصر بهانه بدست داد تا جهت مخدوش و بدبين کردن اذهان مردم نسبت به کمونيسم  عمدتا روي ايدئولوژي بودن کمونيسم انگشت بگذارند، در حاليکه سرمايه خود تحليلا و اثباتا بدون توليد ايدئولوژي نميتواند به عمر خود دوام بخشد و تفکر ايدئولوژيک  و مکتبي امري جدا ناپذير از ماهيت سرمايه و طبقه ي حاکمه است و بوسيله ي توليد ايدئولوژي در جهان و عرصه ي فکري، اين دنياي وارونه را وارونه نشان ميدهد. لذا  به اين دليل، مسئله ي نقد و نفي ايدئولوژيسم در دو عرصه ي جنبش چپ ايدئولوژيک بعد از مارکس و جنبش بورژوايي در دوره ي پس از جنگ سرد و دوره ي اخير به يک پراتيک برجسته و ويژه ي کمونيسم کارگري تبديل شده و جايگاه مهمي در مسير مبارزه ي طبقاتي و جنبش اجتماعي کمونيسم کارگري معاصر و هويت يابي آن پيدا کرده است. دليل ديگر اهميت نقد ايدئولوژيسم اين است که تئوري کمونيسم با نقد و نفي ايدئولوژي و تفکر بورژوازي همدوره ي خود تکوين و هويت مييابد و اين از خصلت سلبي کمونيسم ناشي ميشود، همانطور که مارکس نيز با نقد ايدئولوژي آلماني به کمونيسم دوره ي خود هويت فکري داد و تئوريهاي خود را تدوين نمود. لذا چنانچه در آثار مارکس دقيق شويم ميبينيم که هر اثري را در کنتاکت و نقد يکي از آراء حاکم جامعه نوشته است. تئوري هيچ جنبش اجتماعي بطور در خود و قائم بذات و انتزاعي بوجود نميايد، لذا چنانچه تئوري کمونيسم کارگري بدون نقد ايدئولوژي و آراء بورژوازي معاصر بوجود بيايد خود نيز به ايدئولوژي تبديل ميشود. همانطوريکه کمونيسم مکتبي، ايدئولوژيک و چپ راديکال بعد از مارکس هرگز به نقد ايدئولوژي و آراء حاکم زمانه ي خود نپرداخت و عمدتا بطور در خود با زايش انتزاعي و قائم بذات خود بر حول يکسري دگمهاي فکري- فلسفي بوجود آمد و به اين دليل چپ راديکال و ايدئولوژيک خصلت سلبي ندارد و فقط  سيستم سازي ايدئولوژيک و مکتبي انتزاعي خود را بخش اثباتي  مينامد.  بنابر اين تئوري کمونيسم کارگري در دوره ي اخير دقيقا  بر مبناي نقد ايدئولوژي و آراء بورژوازي معاصر و نقد کمونيسم ايدئولوژيک بعد از مارکس بايد بوجود بيايد و نه از طرق ديگر. با توجه به  متد اجتماعي مارکس، بدون نقد مکتب پست مدرنيسم و آراء  نئوکنسرواتيستها ي امريکايي  معاصر از جمله آثار فرانسيس فوکوياما که تئوري پايان تاريخ، انسان و کمونيسم را مهندسي فکري کرده و ساموئل هانينگتون که تز جنگ اديان و تمدنها نيز از ثمره هاي فکري  وي ميباشد و تئوري اقتصاد سياسي نئوليبراليسم و تز نسبيت فرهنگي و مولتي کالچراليسم و دمکراسي غربي و قومي- مذهبي و ناسيوناليسم قومي و فدراليسم ارتجاعي و ديگر آراء حاکم دوره ي معاصر، تئوري کمونيسم کارگري بوجود نميايد. براي اينکه هدف از نوشتن اين مقاله عمدتا بررسي کلي و محوري ريشه هاي اصلي چپ راديکال و ايدئولوژيک  است ديگر به چند و چون ايدئولوژي بورژوازي معاصر نميپردازيم و فقط بطور خلاصه به اين نکته تاکيد ميکنيم که غولهاي فکري بورژوازي معاصر حيله گرانه با مسکوت گذاشتن اثر "ايدئولوژي آلماني" مارکس در صدد بر آمده اند که ايدئولوژيسم  را از طريق ساختن ايدئولوژي پيچيده ي ديگر(پست مدرنيسم) نقد کنند، همانطور که بدليل سلبي بودن محتواي کاپيتال اجازه ندادند اين اثر در دانشگاههاي بورژوازي تدريس شود. در صورتيکه تئوريهاي مارکس  اکثر نکات گرهي و مهم مسائل حوزه ي فکري دوره ي خود را اثباتا باز کرد و بنياني نهاد که با تعقيب، تکامل و تعميم آن بدوره ي معاصر براحتي ميشود غولهاي فکري بورژوازي  را  بزانو در آورد.
تبيين محتواي ضد ايدئولوژيک کمونيسم کارگري و نقد ايدئولوژيسم بورژوازي دوره ي معاصر از اين نظر حائز اهميت است که آنچنان انسجام نظري و  تئوريک به کمونيسم کارگري ميدهد که اين جنبش را از تزلزل سازماني و تشتت تشکيلاتي رهايي ميبخشد.  مارکس با نقد تفسيرگرايي فلسفي و جهان نگري فيلسوفانه، تئوري جنبش کمونيسم را آنچنان انسجام و استحکام و اثبات نظري بخشيد که با کاربست آن هرگونه تشتت سازماني و تشکيلاتي در جنبش کمونيستي بطور منطقي امکان بروز و تحقق پيدا نميکند و لذا افق پراتيک و حرکت  حزب اتحاد بايد در اين راستا باشد. تنها تبيين و ارائه ي ويژگي ضد تفسيري کمونيسم مارکس است که باعث ميشود جنبش کمونيسم کارگري هرگز از حوزه ي خود يعني کمونيسم پراتيک  و غير ايدئولوژيک خارج نشده و به حوزه ي مارکسيسم انقلابي و چپ راديکال وارد نشود. کمونيسمي که داراي محتواي ضد ايدئولوژيک است هرگز دچار تزلزل و اشتباه فکري نشده و به حوزه ي چپ راديکال يا مارکسيسم انقلابي که در حوزه ي کمونيسم ايدئولوژيک و مکتبي قرار گرفته وارد نميشود. لذا يکي از ريشه ها و علل اصلي انشعابات و بحران تشکيلاتي در جنبش کمونيسم کارگري اين است که اين جنبش در عرصه ي تئوري خود را بيمه نکرده است. ايدئولوژي زدايي و نقد ايدئولوژيسم مهمترين فاکتوريست که در صورت تحقق ميتوانست مانع ورود به حوزه ي چپ راديکال شده و يا مانع تکوين اين گرايش در حزب شود. در چنين حالتي تمام راههاي انشعاب در درون حزب کمونيست کارگري بسته ميشد و اين حزب بطور واقعي در مقابل آسيب انشعاب بيمه ميشد. لذا يکي از اصليترين علتهاي گرايش به چپ راديکال در حزب در نقص و ضعف تئوريک  ريشه دارد و دليل اين خلاء و ضعف در اين است که کمونيسم کارگري بطور کامل بر اساس جهان نگري ضد ايدئولوژيک کمونيسم مارکس حرکت نکرده است. بنابر اين عدم انسجام نظري و تئوريک در راستاي کمونيسم مارکس است که به عدم انسجام سازماني و تشتت و بحران تشکيلاتي منجر شده است. گرايش چپ راديکال و ايدئولوژيک بطور ناگهاني از بيرون بدرون حزب کمونيست کارگري نفوذ نکرده است که مسبب اصلي تشتت سازماني را در اين گرايش جستجو کنيم. چپ راديکال از دوره ي اتحاد مبارزان و حزب کمونيست ايران تحت عنوان مارکسيسم انقلابي  جزو پرچم و افق اجتماعي و در نتيجه تئوري و پراتيک اصلي اين تشکلها بوده است و از اين تشکلها وارد حزب کمونيست کارگري شده است. دليل تداوم مارکسيسم انقلابي و چپ راديکال در حزب کمونيست کارگري اين بود که  کمونيسم کارگري نتوانسته است مرز و خط فاصل  چپ راديکال و کمونيسم کارگري را بر مبناي تئوري مارکس در ايدئولوژيسم و غير ايدئولوژيسم  تصور و تبيين کند، يعني دو تا افق اجتماعي که يکي با ايدئولوژيسم هويت يافته و ديگري با غير و ضد ايدئولوژيسم. دوتا جنبشي که يکي مکتبي و ديگري غير مکتبي ست. يکي فرقه ايست و ديگري غير فرقه اي. لذا ما بايد براي رفع بحران و تشتت تشکيلاتي بيشتر از اينکه چپ راديکال را نقد کنيم بايد ريشه هاي ماندگاري چپ راديکال در حزب را نشان دهيم و تحليل کنيم. و اين ريشه چيزي نيست جز اينکه کمونيسم کارگري هنوز بطور کامل نتوانسته بود در راستاي کمونيسم مارکس بطور منسجم گام برداشته و محتوا و ويژگيهاي اصلي کمونيسم مارکس را اخذ کند و از اين کانال و مسير به نقد چپ راديکال و مارکسيسم انقلابي همت گمارد. نقد چپ راديکال بصورت در خود گيج کننده و مبهم بود و نميتوانست ماهيت واقعي اين گرايش اجتماعي را بطور اقناعي و اثباتي نشان دهد. تنها با توضيح ويژگيهاي اصلي کمونيسم مارکس بود که قادر ميشد اين افق را بطور سلبي – اثباتي  نقد  و تشريح کند. لذا صرف صادر کردن بيانيه و فراخوان اتحاد نيروها و احزاب بتنهايي نميتواند بحران تشتت سازماني را حل کند. اين کمپين بايد توام با کمپين شناسايي جهان نگري و متدولوژي ضد ايدئولوژيک مارکس متحقق شود. کمپين معرفي حزب اتحاد چنانچه در راستاي تعميم جهان نگري و متدولوژي غير ايدئولوژيک مارکس نباشد به رفع تشتت و بحران تشکيلاتي جنبش کمونيسم کارگري منجر نخواهد شد. در معرفي اين حزب چنانچه فقط به  روبناي فکري و تحليلهاي دوره ي حيات منصور حکمت بسنده کنيم نخواهيم توانست به هدف خود نزديک شده و اتحاد نيروها و احزاب کمونيستي  تحقق بخشيم. رفع اين بحران با تبيين و ايجاد کمپين معرفي حکمتيسم عملي و ممکن نميشود. حکمتيسم با توجه به تداعي اين ترمينولوژي از خود، ما را از مسير تکامل و تعميم کمونيسم غير ايدئولوژيک  مارکس در دوره ي معاصر بازداشته و اجازه نخواهد داد به خلاقيتهاي فکري و عملي برسيم. کمونيسم منصور حکمت بدليل اينکه نقطه ي شروع احياء کمونيسم مارکس است هنوز نتوانسته بطور منسجم کمونيسم مارکس را نمايندگي کند. مضافا اينکه مبارزه با گرايش چپ راديکال از طريق اختلاط کمونيسم مارکس با در افزوده هاي بسيار ارزشمند منصور حکمت ممکن است و لاغير. اين يک واقعيت تلخ است که بعد از فوت منصور حکمت جنبش کمونيسم کارگري دچار انفعال و بيعملي در عرصه ي  تلاش تئوريک شد و اين انفعال هر چه بيشتر به تشتت سازماني اين نيروها کمک کرد. تز "پايان مرحله ي تئوري" خود يکي از ويژگيهاي چپ راديکال و فرقه اي بود.
يکي ديگر از ويژگيهاي اصلي کمونيسم کارگري در دوره ي اخير پراتيکي بودن اين جنبش است-  مقولات پراتيک و تئوري يکي از سوال برانگيزترين مسائل و نقاط گرهي جنبش کمونيستي چه در دوره ي چپ سنتي و چه در دوره ي کمونيسم کارگري بوده است. کمونيسم مکتبي بعد از مارکس بجاي تعميم و بسط ماترياليسم پراتيک غير ايدئولوژيک مارکس به تعميم و بسط "ماترياليسم ديالکتيک" مکتبي و ايدئولوژيک پرداخت، که در جاي خود يک سيستم سازي فکري و ايدئولوژيک بود تا يک تئوري اجتماعي منتج از شرايط مادي و اجتماعي.  مقوله ي پراتيک بدليل عدم درک  جهان نگر ي و متدولوژي صحيح مارکس در آثارش بويژه در اثر "ايدئولوژي آلماني" و "تزهايي در نقد فوئرباخ" عمدتا مثل ديگر اصطلاحات بکار برده شده در ادبيات واژگاني سياسي مارکس از طرف نيروهاي چپ سنتي و حتي کمونيسم کارگري به  معني عمل  کمونيستي بدون تئوري ترجمه شد و در جنبش کمونيستي به يک معادله ي پيچيده ي چند مجهولي تبديل شد. تبديل شدن مقوله ي پراتيک به يک معادله ي پيچيده باعث گرديد تئوري و رابطه ي آن با پراتيک نيز به يک معماي لاينحل و بيجواب بدل گردد و عمدتا به  يک پديده ي غيرپراتيکي و جدا از پراتيک مفهوم پيدا کند. در صورتيکه طبق متدولوژي مارکس بويژه در تزهايي در نقد فويرباخ تئوري يک عمل پراتيکي انساني و اجتماعي  و مفهومي جدا ناپذير از پراتيک است. طبق اين متدولوژي پراتيک بعنوان يک عمل تئوريک و آگاهانه  در ميان موجودات زنده فقط توسط  انسان ابزار ساز، ناطق و متفکر متحقق ميشود و يک عمل آگاهانه، تئوريک و نقشه مند براي تغيير اجتماع است. چپ سنتي و حتي کمونيسم کارگري با جدا کردن مقوله ي تئوري از پراتيک ايندو را به امري جداگانه از هم تبديل نموده و از مقوله ي پراتيک بمعني صرفا عمل اصلي انساني يک فتيش براي خود ساخت.
رفيق حميد تقوايي در برخورد به بيانيه ي اتحاد حزب اتحاد کمونيست کارگري  که فراخواني- ست براي اتحاد احزاب کمونيست کارگري، نقشه عمل هر حزب يعني مرحله ي پاياني پراتيک يک حزب را تنها معيار ارزيابي قرار ميدهد. اين متد حاکي از آن است که رفيق حميد هنوز به يک درک مارکسي از پراتيک نرسيده است. بطوريکه مطرح ميکند با برنامه ي يک دنياي بهتر نميشود به اتحاد رسيد و اين برنامه نميتواند صرفا معيار اتحاد احزاب کمونيست کارگري باشد. اين تحليل رفيق حميد حاکي از آن است که برنامه ي يک دنياي بهتر جزو يکي از مراحل پراتيکي احزاب کمونيست کارگري و البته مهمترين مرحله ي اين پراتيک کمونيستي نيست و پراتيک اين احزاب صرفا مرحله ي نقشه عمل اين احزاب ميتواند باشد. از اينجاست که رفيق حميد به طرف چپ راديکال و کمونيسم ايدئولوژيک لغزش پيدا ميکند. متدولوژي پراتيکي مارکس اثباتا به اين نتيجه ميرسد که اگر چنانچه مراحل پراتيکي قبل از مرحله ي آخر، بويژه مرحله ي برنامه ي يک دنياي بهتر در سه حزب کمونيست کارگري مشترک و يکي باشد تحليلا مرحله ي نقشه عمل نيز به نقطه ي مشترک رسيده و يکي ميشود. وقتي مرحله نقشه عمل يکي نيست لذا ايراد در مراحل قبلي تر است که نقشه عمل بر اساس آنها ساخته ميشود. لذا پراتيک سه حزب کمونيست کارگري از مرحله ي شناخت شناسي و جهان نگري و متدولوژي مارکسي شروع شده و بعد از مرحله ي تئوري شناخت جامعه يعني تبيين مادي و ماترياليستي جامعه به مرحله ي تبيين سياسي و نقد آراء حاکم جامعه و مرحله ي برنامه و سپس بر اساس اينها مرحله ي مصوبات و در نهايت نقشه عمل منتهي ميشود. لذا صرف مرحله ي نهايي نقشه عمل، تمام پراتيک اين احزاب محسوب نميشود. اگر يکي از اين مراحل از روند حرکت يکي از اين احزاب حذف شود پراتيک آن حزب ناقص و نارس خواهد بود. وقتي حککا به اين نتيجه ميرسد که حزب اساسا يک ظرف و وسيله ي ابزاري ست که براي سرنگون ساختن حکومت سرمايه داري حاکم در جامعه ساخته ميشود، يک برداشت صرفا ابزاري از افراد و اعضاء و کادرهاي خود خواهد داشت و اين برداشت ابزاري تا انتهاي پايان رسالت حزب کمونيست کارگري يعني مرحله ي زوال دولت ادامه خواهد يافت. محتواي سلبي- اثباتي کمونيسم مارکس ايجاب ميکند که يک حزب کمونيست در حاليکه سلبي حرکت ميکند همزمان نيز اثباتي عمل کند. يعني انسانگرايي کمونيستي را در حزب متحقق کند و اگر چنين نکند به يک حزب ابزاري صرف تنزل خواهد کرد. نميشود بطور مرحله اي محتواي سلبي و اثباتي کمونيسم مارکس را در يک حزب کمونيستي کارگري متحقق کرد. چنين حزبي نميتواند به استراتژي انساني خود برسد و بقول منصور حکمت هدف وسيله را توجيه نميکند. حال دليل اينکه حککا به برداشت ابزاري از حزب ميرسد اين است که دقيقا در مراحل قبلي پراتيکي خود نقطه ضعف و ايراد دارد و ايراد از اينجاست که هنوز محتواي غير ايدئولوژيک، اومانيستي و مدرنيستي کمونيسم کارگري را بخوبي اخذ و هضم نکرده است. با اين توضيح به اين نتيجه ميرسيم که وقتي سه حزب در پراتيک برنامه يک دنياي بهتر مشترک هستند و ادعاي قبول آنرا دارند ميتوانند در يک حزب بزرگ سياسي مدرن کمونيستي کارکري به وحدت سازماني- برنامه اي برسند و سپس بر اساس مصوبات مشترک، تحت ضوابط تشکيلاتي منسجم و محکم پراتيک کنند. منطقي است که در چنين حزب بزرگي فراکسيونهاي مختلفي بوجود خواهد آمد و دليل وجود اين فراکسيونها اين است که هنوز بخش متشکل جنبش کمونيسم کارگري به يک برداشت اثباتي و غير تفسيري از کمونيسم نرسيده است و تا رسيدن به اين مرحله فراکسيونيسم کمونيستي را بايد تحمل کند. دليلش اين نيست که افقهاي مختلف اجتماعي در اين حزب نفوذ کرده اند. چون طبق متدولوژي مارکس در مانيفست کمونيست افقهاي اجتماعي طبقات ديگر نميتوانند بطور تاريخي تحت تئوري يا پراتيک طبقه ي کارگر حرکت کنند. زير بنا - روبنا گرايي موازي و همزماني چپ سنتي فرقه اي و راديکال باعث گرديده است که عادت کنيم فورا در مورد يک حزب يا فرد، نظر عجولانه بدهيم  و برچسب بزنيم. مسئله ي خيلي مهم اين است که کمونيسم کارگري با وجود اينهمه تلاش ارزشمند و خستگي ناپذير منصور حکمت هنوز به تئوري منسجم و کامل خود نرسيده است و منصور حکمت مراحلي از اين پراتيک را رفته بود و بقيه ي راه بعهده ي ماست. و اين ايراد نيست و شخصيت و تلاش اين متفکر بزرگ را بزير سوال نميبرد، بلکه باعث ميشود هر چه بيشتر به تلاش واقعي اين رهبر بزرگ کمونيسم کارگري پي ببريم و وي را با پراتيک واقعي اش بشناسيم، نه بطور ايدئولوژيک و فرقه اي. لذا اگر منظور از حکمتيسم اين باشد که  کمونيسم کارگري را با تئوريهاي منصور حکمت ببنديم و پايان شده اعلام کنيم، به جنبش کمونيسم کارگري ظلم بزرگي کرده ايم و اين جنبش فرجام خوبي نخواهد داشت.
از طرف ديگر متد پراتيکي مارکس در ضمن نقد نظرات رفيق حميد تقوايي به روي ديگر سکه انگشت ميگذارد و تحليل سلطه يافتن و حاکميت چپ راديکال در رهبري حزب کمونيست کارگري را بزير سوال ميبرد. چون با تسلط کامل چپ راديکال در رهبري اين حزب ديگر نميتوانيم آنرا در چهارچوب جنبش کمونيسم کارگري قلمداد کنيم و براي آن فراخوان اتحاد بدهيم. قبول سلطه ي چپ راديکال در رهبري حککا بمعني اين است که اين حزب جزو جنبش جپ سنتي و راديکال است و از چهارچوب کمونيسم کارگري بيرون رفته است. تحيلا اين نوع تحليل متناقض است و بايد در آن به اين معني تجديد نظر کرد که گرايش چپ راديکال يا مارکسيسم انقلابي در رهبري حککا وجود دارد و اجازه نميدهد اين حزب کاملا به حوزه ي کمونيسم کارگري وارد شود. وگرنه هرگز نميتوان با  وجود قبول برنامه يک دنياي بهتر و تحليل سياسي نظم نوين جهاني و دو قطب تروريستي و نقد مکتب پست مدرنيسم و ديگر آراء حاکم بورژوازي معاصر از طرف رهبري اين حزب، آنرا جزو جنبش چپ راديکال و سنتي ارزيابي کرد. نظر من در واقع اين است که گرايش کمونيستي کارگري حميد تقوايي با گرايش چپ راديکال و مارکسيسم انقلابي به برخوردي سازشکارانه دست زد و حاضر شد چندين نفر از فعالترين و قديمي ترين رهبران و کادرها ي حزب را که فراکسيون اتحاد کمونيسم کارگري را تشکيل دادند از دست بدهد و باعث شود جنبش کمونيسم کارگري سه گزينه اي شود و اين خود ضربه ي بزرگي محسوب ميشود. دو گزينه اي بودن جنبش کمونيسم کارگري آن ضربه را به اين جنبش وارد نکرد که سه گزينه اي شدن آن. در واقع با انشعاب رفقاي فراکسيون، کمونيسم کارگري تا حدودي لوث شد و اين به تشتت هر چه بيشتر جنبش کمونيسم کارگري  دامن خواهد زد. حککا نبايد اجازه ميداد اين مسئله به مرحله ي جدايي برسد و بهتر بود با پذيرفتن موجوديت فراکسيون اتحاد، حزب را وارد حوزه ي يک حزب بزرگ سياسي و مدرن کمونيستي ميکرد. چون سه گزينه اي شدن احزاب کمونيست کارگري به يقين تداوم يافته به گزينه هاي بيشتري دامن خواهد زد. اين همان سرنوشتي ست که چپ  در دوره ي اوايل انقلاب دچار آن بود و هرگز نتوانست به وحدت سازماني برسد و به يقين نيز اثباتا نميتوانست، چون چپ سنتي ماهيتا فرقه گرا بود و در حاليکه اکثر اين سازمانها داراي يک محتوا بودند هرگز نميتوانستند در يک حزب جمع بشوند، چون رهبري هر گروه و سازماني فقط خود را کمونيست ميدانست.
بهر حال اگر بخواهيم در مورد بحران تشکيلاتي کمونيسم کارگري به يک تجريد مارکسي دست بزنيم چنين نتيجه اي حاصل ميشود که گرايش و در نتيجه دستگاه نظري  چپ راديکال و مارکسيسم انقلابي بعد از عروج به کمونيسم کارگري هنوز در حزب کمونيست کارگري مانده  و بطور کامل بزير نقد نرفته بود و تشتت سازماني بعد از منصور حکمت و دوره کنوني ناشي از بقاياي اين گرايش و عدم انسجام و تکوين غير کامل تئوري کمونيسم کارگري بر محور کمونيسم مارکس است.  نقد چپ راديکال زماني ممکن ميشود که بتوانيم کمونيسم ضد ايدئولوژيک مارکس را اخذ کرده و در تمام مراحل پراتيک کمونيسم کارگري تعميم دهيم و مهمتر درکي درست تر از ماترياليسم پراتيک مارکس و مقوله ي پراتيک داشته باشيم و رابطه تئوري و پراتيک را از موضع سوبژکتيويسم کمونيستي مارکس و نه ابژکتيويسم بورژوايي درک کنيم. اين دو بعد  قضيه يعني آنتي ايدئولوژيسم و پراتيسيسم مارکسي بطور تنگاتنگي در هم تنيده و جدا ناپذيرند. هيچ جنبشي نميتواند ضد ايدئولوژيک باشد مگر اينکه پراتيکي باشد و بالعکس. بهمين دليل فقط کمونيسم مارکس و کمونيسم اومانيستي و مدرنيستي منصور حکمت ميتواند چنين محتوايي داشته باشد. لذا چپ راديکال و سنتي و مارکسيسم انقلابي، جنبشي ايدئولوژيک و غير پراتيکي هستند و ناچارند براي خود سيستم سازي فلسفي بکنند، که تئوري سه منبع و سه جزء حاصل چنين نگرشي ست. چنانچه رويکردي صرفا مرحله ي نقشه عمل يک حزب را معيار کمونيسم پراتيکي بودن قرار دهد عملا به يک جريان غير پراتيکي، اکونوميستي و تجربه گرا يا امپريستي ضد تئوريک تبديل ميشود و مرحله ي تئوري را در پروسه اي از حرکت  يک حزب کمونيستي تمام شده ميداند، چون اساسا تئوري را جزو پراتيک انساني و کمونيستي نميداند و آنرا فقط پيش مقدمه اي براي پراتيک کمونيستي ميشناسد. اصولا کادرها و رهبراني که با منصور حکمت در دوره ي  کمونيسم کارگري بودند حال با کمبودها و گرايشهايي ديگر مانده و نقد نشده از گذشته با قبول برنامه ي يک دنياي بهتر و درک نسبي اومانيسم و مدرنيسم وي جزو جنبش کمونيسم کارگري هستند و هرگز نميتوان آنها را نه بخاطر معيار قرار دادن صرفا نقشه عمل و نه صرفا بخاطر تحليل مطلق گراي  تسلط يافتن چپ راديکال در رهبري حککا و حکمتيستها خارج از جنبش کمونيسم کارگري دانست و بدتر اينکه با اين متد به آنها فراخوان اتحاد داد. بنظر من حزب اتحاد کمونيست کارگري تنها حزبي ست که مباني فکري اش بر مبناي کمونيسم مارکس شکل گرفت و اگر چنانچه نتواند ادامه ي پراتيک خود را تا مرحله ي نقشه عمل بر اساس اين مباني شکل دهد نشان از اين خواهد داشت که اين حرکت يک حرکت تاکتيکي و صوري و ابزاري بوده است. انتظار ميرفت اين حزب سند حزب مارکسي سياسي مدرن را به تصويب برساند و آنرا اساس حزبيت جنبش کمونيسم کارگري قرار دهد. اين رسالت و پراتيک بطور کامل انجام نگرفته است. طبق مباني فکري مارکسي بحث سرنگوني و انقلاب بايد حل شده  و از بعد جديدي بر مبناي متدولوژي پراتيکي مارکس مورد ارزيابي قرار بگيرد.
با توجه به بحثي که در اين نوشته مطرح شد چنانچه سه حزب کمونيسم کارگري در اسرع وقت نتوانند به وحدت سازماني بر محور مسائل ذکر شده در سطور بالا در چهارچوب يک حزب بزرگ مدرن کمونيستي برسند و همچنان به سکتاريسم خود و تشتت تشکيلاتي ادامه دهند مطمئنا سه حزب تبديل به چهار حزب و در نتيجه گروهها و محفلهاي بيشمار شده و مشغول جدالهاي کاذب با يکديگر خواهند شد. اين روند آتي از آنجايي برميخيزد که گرايش کمونيسم ايدئولوژيک و چپ راديکال چنانچه نقد نشود به دليل محتواي فرقه گرايانه ي خود به گروهها و محفلهاي زيادي تبديل خواهد شد و اين يک روند قطعي از بعد اثباتي و تحليلي ست و در اوايل انقلاب نيز تجربه شده است. کنفرانس وحدت اوايل انقلاب براي اتحاد سازماني گروههاي چپ پوپوليست به اين علت عملي نبود که تمام اين گروهها فرقه گرا بودند و هر کسي گروه خود را کمونيستي واقعي ميدانست و در ضمن ايدئولوژيک بودن اينها طبيعتا به قدرت طلبي فردي رهبران منجر شده بود. چون يک رهبري ايدئولوژيک، مساوي با انديشه ي مطلق افلاطون است و يک اسطوره غير قابل نقد.  بنظر من بهتر است حزب اتحاد کمونيسم کارگري بجاي تبليغ فراخوان و بيانيه اتحاد، که همین به سهم خود دوری از سکتاریسم و توجه به ضرورتهای واقعی پیشروی است، بيشتر به ريشه هاي تشتت تشکيلاتي جنبش کمونيسم کارگري و چرائی احزاب سه گانه ي آن بپردازد. هيچ جنبش گسترده توده اي سرنگوني طلب و انقلابي نميايد به بحثهاي اثباتي و دلايل تشتت جنبش کمونيسم کارگري گوش کند و اصلا جنبشهاي توده اي چنين خصلت اثباتي نداشته، بلکه سلبي اند. نگاه به جامعه ميکنند تا ببينند کدام نيرو قويتر از بقيه است و ميتواند رژيم را ساقط کند و داراي امکانات قوي و رهبران شناخته شده توده اي ميباشد. با چنين تشتتي رهبران توده اي جنبش کمونيسم کارگري با گرويدن به سه حزب مختلف جنبش توده اي، کارگري و کمونيسم کارگري را به سه بخش تقسيم ميکنند و هر بخش براي طرفداران خودش نقشه عملي متفاوت را ارائه ميدهد و همين باعث شکست اين جنبش خواهد شد. در چنين صورتي اين احزاب چگونه از زير بار مسئوليت سنگين بعنوان سبب سازان اين شکست بزرگ در خواهند رفت؟ تاريخ مستند، شاهد بزرگي در محاکمه ي اين مسببان خواهد بود. رژيم دارد به سرکوب بزرگي در جامعه دست ميزند و استراتژيستهاي شکست خورده آمريکا به رهبري بوش هم با نمايش مذاکرات مسخره و معامله گرانه دوجانبه و سه جانبه، عملا در صدد تحت الشعاع قرار دادن اين سرکوب هستند. تنها يک حزب قوي مدرن کمونيستي کارگري ميتواند به مقابله ي اين سرکوب برود، آنهم با ساختن حزب رهبر- سازمانده با محتواي اجتماعي. اين سه حزب بدون محور قرار دادن يک حزب خاص و صلاحيت دادن صرف به آن در روند امر وحدت، ميتوانند در يک کنفرانس يا سمينار وحدت شرکت کرده و با محور مشترک قرار دادن حزب مصوبات و برنامه ي يک دنياي بهتر پايه هاي يک حزب بزرگ را بريزند. فقط بايد در اين حرکت يک پيشفرض مبناي شروع کار وحدت باشد. نه حزب کمونيست کارگري چپ سنتي و راديکال است، نه حزب حکمتيست راست است و نه حزب اتحاد کمونيست کارگري بعنوان کمونيست کارگري اصلي است.

15 آگوست 2007