در ستايش منصور حکمت
نگاهى به ٢٥ سال‌ِ افتخارآميز

سخنرانى آذر ماجدى در مراسم بزرگداشت منصور حکمت
کانوى‌هال لندن - پنجم ژوئيه ٢٠٠٣

 

در ستايش چنين انسانى چه ميتوان گفت؟ در گراميداشت چنين انسانى چه ميتوان کرد؟ هيچ کلامى باندازه کافى گويا نيست و هيچ عملى باندازه کافى بزرگ. عشق بيکران، احترام عميق و دين عظيم به اين انسان بزرگ را چگونه ميتوان نشان داد؟

٤ ژوئيه ٢٠٠٢ شب از بيمارستان که برگشتم، نوشتم: "کابوس هولناک بوقوع پيوست." نوشتم "جاى خاليش را هميشه در کنارمان، در قلب هايمان، در زندگى هر روزمان، و در مبارزه براى برابرى و آزادى احساس خواهيم کرد". ولى ٣٦٦ روز بعد از آن روز ميفهمم که در آن شب نه عمق کابوس و نه عمق اين تنهايى و جاى خالى را بمعناى واقعى کلمه احساس نکرده بودم. ٣٦٦ روز هر روز از صبح تا شام اين کابوس هولناک را از نو زندگى کردم. هر روز جاى خاليش را در گوشه و کنار زندگى، در قلبم، در ذهنم، و در هر حرکت کوچک و بزرگ، از نو و هر روز عميق تر از روز ييش احساس کردم. ميگويند زمان درد و غم را التيام ميدهد، ميگويند زمان مرهم درد است، زمان همه چيز را حل ميکند. بايد ديد. براى من که زمان جهت عکس حرکت کرده. هر روز عمق درد، عمق زخم بيشتر شده است.

فکر ميکنم که اينهم بخاطر شخصيت عظيم ژوبين، نادر، يا منصور حکمت است. اين سه اسم بنوعى سمبليک وجوه مختلف اين شخصيت عظيم را در زندگى من نشان ميدهد. جاى هر سه‌شان بشدت خالى است. چنان منشاء زندگى بود، چنان منشاء حرکت رو بجلو بود، چنان افق آينده را زنده و زيبا تصوير ميکرد، چنان موانع را ترسيم ميکرد و راه پرش از آنها را نشان ميداد، که بدون او انسان احساس ميکند بچه کوچک گمشده‌اى در يک بازار شلوغ است.

در اين يکسال وقتى کتابهاى جلد ٦ و ٧ را براى چاپ آماده ميکردم، همراه اين نوشته‌هاى زيبا يکبار ديگر زندگيمان را در ذهن زندگى کردم، يکبار ديگر از نقطه امروز، از درون حزب کمونيست کارگرى به حزب کمونيست ايران نگاه کردم، ١٢ سال بعد از طلوع خونين نظم نوين، به چند سال پيش از اين طلوع خونين نگاه کردم وقتى که درسال ١٩٨٨ آنچه را که در انتظار بشريت بود بروشنى ترسيم کرد. قبل از سقوط شوروى از اين سقوط گفت. بما گفت که از خواب خرگوشى بيدار شويم. با چه روشن بينى آينده را پيش بينى کرد: گفت: "که بسيارى صفوف مبارزه سوسياليستى را ترک خواهند کرد، و در عين حال سوسياليسمى که برجاى خواهد ماند خصلتى کارگرى‌تر و راديکالتر بخود خواهد گرفت" و هشدار داد که "در حالى که تحولات منفى در سير خودبخودى اوضاع بطور اجتناب ناپذيرى رخ خواهند داد، تحولات مثبت کلا منوط به پراتيک آگاهانه و نقشه‌مند کمونيسم کارگرى است". و کمر بست تا اين پراتيک آگاهانه و نقشه‌مند را در تمام ابعاد آن روشن و ترسيم کند. در تئورى، در برنامه، در استراتژى، در تاکتيک‌ها، حتى در زندگى روزمره حزبى. و حزبى ساخت به اين عظمت که ميبينيم و نه در ايران که در عراق هم حزبى ساخت که امروز حتى سخنگويان صريح بورژوازى هم نميتوانند از نقش و اهميت تاريخى آن نگويند... حتى نشريه اکونوميست هم اعتراف ميکند که اگر اميدى در مقابل ارتجاع و اسلام سياسى در عراق وجود دارد، در حزب کمونيست کارگرى عراق است. و اين احزاب بزرگ و قدرتمند و مبارز را در تاريک ترين و سياه ترين دوران بشريت ساخت. در دورانى که خود اينطور توصيفش کرد: "اين پايان سوسياليسم نبود، اما سرنخى بود به اينکه پايان سوسياليسم واقعا چه کابوسى ميتواند باشد و دنيا بدون فراخوان سوسياليسم، بدون اميد سوسياليسم و بدون "خطر" سوسياليسم به چه منجلابى بدل ميشود". در چنين منجلابى که بورژوازى سرمست مرگ کمونيسم را فرياد ميزد، و باصطلاح سوسياليست‌هاى سابق کرور کرور به ارتش پيروزمندان ضد‌کمونيسم و ضد آزادى تسليم ميشدند، منصور حکمت پرچم کمونيسم کارگرى را بلند کرد و راه سعادت بشريت معاصر را نشان داد. و براى اين کار چه زحمات شبانه روزى کشيد، چه خستگى ناپذير بود، چه پيگير بود، چه ايمانى به نقش پراتيک انسان انقلابى داشت. و چه زيبا اين ايمان را به هزاران انسان منتقل ميکرد. جلدهاى ٦ و ٧ مجموعه آثار فقط بيانگر گوشه‌اى از اين تلاش خستگى ناپذير و اين ايمان به پراتيک انسان انقلابى و کمونيست است ولى چه گنجينه زيبا و ارزشمندى است. در جلد ٧ نمونه‌هايى از همه جانبه‌نگرى شخصيتش را ميتوانيم ببينيم. از عميق‌ترين سطح تئورى و بينش فلسفى، تا ريزترين مسائل پراتيک روزمره حزبى، در آن دوران سخت و پرمشقت که به جدايى از حزب کمونيست و تاسيس حزب کمونيست کارگرى انجاميد. قدم به قدم راه را نشان ميداد. تمام پيچ و خم‌ها و فراز و نشيب‌هاى کوره راه‌هاى مبارزه را روشن ميکرد. همان زمان که داشت رابطه احزاب سياسى با جنبش هاى اجتماعى را در يک کار تئوريک عميق باز ميکرد، در چهارچوب عضويت کارگرى سبک مبارزه مبارزين جنبش هاى مختلف را تفهيم ميکرد، سبک مبارزه نظامى جارى را نقد ميکرد و مبارزه نظامى از ديدگاه کمونيسم کارگرى را تدوين ميکرد، حواسش بود که فرهنگ تشکيلاتى به عقب رفته، حواسش بود که فرهنگ مردسالار در تشکيلات دارد دست بالا پيدا ميکند و رفقاى زن در تشکيلات تحت فشار قرار گرفته‌اند و عليه آن هشدار ميداد، حواسش بود که انسانهاى زيادى در آن اردوگاه‌ها ويلان خواهند شد و جان تک تک آنها، و نه فقط جان تک تک آنها، بلکه حرمت تک تک آنها چه آنها که به کمونيسم کارگرى تعلق دارند، و چه آنها که به راست و ناسيوناليسم، کسانى که بخشى از آنها را امروز در باند سياهى‌ترين سازمان مى‌بينيم، عزيز است و بايد حفظ شود.حواسش بود که در اين جدايى مهمترين مساله اينست که خون از دماغ کسى نريزد. و ديديم که نريخت. در شرايط و مکان جغرافيايى و در ميان سازمان‌هايى، که بخاطر دعواهاى تشکيلاتى بيکباره در يک سازمان ده نفره مسلح، ٦ نفرش به راديوى سازمان شبيخون ميزدند و ٤ نفر ديگر را کشتار ميکردند و آنرا پيروزى طبقه کارگر بر بورژوازى ميناميد، يک جدايى مهم و تعيين کننده در يک حزب بزرگ مسلح انجام گرفت و خون از دماغ کسى نريخت. نه تنها خون از دماغ کسى نريخت، اين جدايى بشکلى بسيار متمدن و با فرهنگى بالا انجام شد. و ديديم که بخاطر درايت او، بخاطر انسانيت او، و به اين خاطر که عميقا معتقد بود که کمونيسم هيچ چيز جز انسانيت و احترام به انسانيت و انسان نيست، که اساس سوسياليسم انسان است، بر تمام پروسه انتقال تمام آن انسانها با وسواس بسيار نظارت کرد، گفت که جز قلمم هيچ چيز با خود از اين حزب نخواهم برد و چنين کرد. و قلمش مهمترين سلاحش بود. با قلمش و با زبانش جنبشى را ساخت و به تحرک درآورد که اکنون آوازه‌اش به ميليونها انسان تشنه آزادى و برابرى رسيده است.

 

بسيارى از ما که در اينجا جمع شده ايم، نه تنها افق زندگى و مبارزه مان، نه تنها روش متمدنانه زندگى و مبارزه‌مان، نه تنها اميد به يک دنياى بهتر را مديون او هستيم، بلکه جان خود را نيز مديون درايت، فکر و انسانيت و پراتيک او هستيم. او زندگى تک تک ما را شکل داد و رقم زد.

در اين سالى که گذشت، بارها و بارها اين ٢٥ سال اخير را در ذهنم از نو زندگى کردم. لحظات شاد و غمناکش را، لحظات سخت و باشکوهش را. از سهند شروع کردم، از مارکسيسم انقلابى، از زمانى که بر استقلال طبقه کارگر ميکوبيد، سوسياليسم خلقى و پوپوليسم را نقد ميکرد. زمانيکه پرچم خواست آزادى بى قيد و شرط بيان را بلند کرد و باين خاطر چه ولوله‌اى در ميان جنبش چپ آن زمان افتاد. به حزب کمونيست ايران، و بلند کردن پرچم کمونيسم کارگرى، به حزب کمونيسم کارگرى، به طلوع خونين نظم نوين، به کنگره اول که پايان يک دوره و آغاز يک دوره نوين را نويد داد، به کنگره دوم که مبحث حزب و قدرت سياسى را پيش چشمانمان گشود، به بحث حزب و جامعه و اينکه چگونه کمونيسم را بايد از حاشيه جامعه به وسط گود مبارزه طبقات کشاند، و امکانپذيرى قدرت‌گيرى کمونيسم را و راه اين قدرت‌گيرى را بما نشان داد، به کنگره ٣ و به آن سخنرانى زيبا و فراموش نشدنى‌اش که استراتژى قدرت‌گيرى کمونيسم کارگرى در ايران را طرح کرد. در آن سخنرانى زيبايى که تمام موانع را مثل هميشه نشان داد، تمام سختى کار را بيان کرد ولى چه زيبا دريچه پيروزى را هم باز کرد. چگونه نور را بدرون آورد، چگونه احساس زيباى پيروزى را در قلبهاى همگيمان که آن روز با شيفتگى به سخنانش گوش ميداديم، با او اشک شوق و هيجان ميريختيم و به طنز زيبايش قهقهه ميزديم، زنده کرد. سخنرانى تاريخى‌اى که در بستر بيمارى بمن گفت وصيت نامه‌اش به حزب کمونيست کارگرى است. و بعد به آيا کمونيسم در ايران پيروز ميشود؟ ميرسم. آنجا که اين استراتژى قدرت‌گيرى کمونيسم کارگرى در ايران را روشن‌تر و در خطوط دقيق‌ترى فرموله کرد. در آن سخنرانى تاريخى که اين جمله معروف را هم بطور حاشيه‌اى گفت، ولى امروز دارد بيک واقعيت مهم انقلاب آتى ايران بدل ميشود «انقلاب آتى ايران ميتواند يک انقلاب زنانه باشد»... و در هفته هاى اخير شاهد بوديم که زنان نه تنها فعال و پر تحرک و در تعداد وسيع در اين تعرضات و جنبش اعتراضى شرکت کرده‌اند، بلکه در بسيارى موارد در جلو و پيشاپيش صف حرکت کرده‌اند. گفتن چنين جمله‌اى در جنبش چپى که ما در پشت خود داريم شهامت زيادى ميخواهد و سنت‌شکنى محض است. ولى اينها خصوصيات اين انسان بزرگ بود. سنت‌شکنى و سنت جديد ساختن، شهامت و جسارت. از آيا کمونيسم در ايران پيروز ميشود، به ١١ سپتامبر و به جنگ تروريستهاى جنايتکار ميرسم. و چه زيبا اين جدال را معنا کرد و نيروى سومى که در مقابل اين دو قطب ارتجاع بپا برخواهد خاست را معرفى کرد. اين رساله زيبا و عميق را ٩ ماه قبل از مرگش نوشت. و چند ماه بعد از مرگش دنيا شاهد مارش ميليونى انسانهاى آزاديخواه و انساندوست، صف ميليونى آن نيروى سوم در خيابانهاى دنيا از توکيو تا بارسلون، از پاريس تا نيويورک از جاکارتا تا لندن بود. عمق بصيرت و ذهن فعال و موشکاف و کنجکاوى و درک عميقش از روند مبارزه و قانونمندى حرکات جنبش هاى اجتماعى و طبقاتى او را به چنين آينده‌نگرى پيامبرگونه‌اى مجهز کرده بود. ميدانم که اين لفظ دور از سنت ماست. دور از نزاکت سياسى است. لفظ پيامبرگونه را براى يک انسان کمونيست، يک رهبر مارکسيست استفاده کردن کارى عجيب بنظر ميرسد. ولى در ابتدا به عجز خود در ستايش چنين انسانى اعتراف کردم. کلمات کافى براى اين کار وجود ندارد. زبان من قاصر است.

در اين ٣٦٦ روز تلخ تنهايى، در اين ٣٦٦ روز کابوس تنهايى، در لحظاتى که سياهى چنان عميق بود که فقط ميخواستى چشمانت را ببندى و به هيچ چيز فکر نکنى، در لحظاتى که از پا ميافتادى و احساس ميکردى که ديگر توانى براى بلند شدن ندارى. چشمان زيبا، مهربان و عميقش از آن دور نگاه ميکرد، رفته رفته سخنان زيبايش، اميدش به يک دنياى بهتر مثل زمزمه‌اى شنيده ميشد. توان عظيمش در تفوق بر موانع، در باز کردن روزنه و پنجره و دريچه به آينده زيبا، به يک دنيايى که درخور بشريت است، به آزادى و برابرى را در نبودش هم به همانگونه که بود انتقال ميداد. گويى دستى نامرئى دستت را ميگيرد، بلندت ميکند و به سمت نورى رهنمونت ميشود. آنوقت ميفهميدى که تنها راه التيام اين زخم عميق، اين درد جانکاه، اين تنهايى پرنشدنى، تنها راه پر کردن اين خلاء عميق، تنها راه عبور از اين تونل سياه ادامه راه اوست. مبارزه براى سوسياليسم، براى يک دنياى بهتر، براى آزادى و برابرى. تنها راه، تلاش هر چه بيشتر براى به اهتزاز درآوردن پرچم کمونيسم کارگرى، نه تنها در ايران و عراق که اکنون بسيار عملى و دست يافتنى بنظر ميرسد، بلکه در تمام دنياست. راهش پيروز باد.
زنده باد منصور حکمت!