ستون آخر
"اپراهای صابونی" در عالم سیاست!
آذر ماجدی

در هفته های اخیر کمپین نازل و زشتی از جانب ح ک ک نسبت به نیروهای دیگر جنبش کمونیسم کارگری براه افتاده است. ما نیز طبق معمول مشمول الطاف این دوستان قرار گرفته ایم. تحریف و دروغ یک وجه جدایی ناپذیر این کمپین است. دروغ هایی که بطور روزمره بزرگ تر میشوند. منتهی مساله اینجاست که دروغ های بزرگ کمیک میشوند. البته زمانی که خود انسان موضوع این دروغ است خندیدن به آن کار سختی است. اما اگر بتوان از وجه شخصی دروغ انتزاع کرد، آنگاه  میتوان بعنوان یک کمدی به آن خندید. یک وجه تشابه میان کمدی و واقعیات این چنینی زندگی وجود دارد. یک مکانیزم دفاعی در فبال وقایع نازل و سقوط انسان هایی که زمانی مورد احترام و علاقه ات بوده اند، یافتن خصوصیات کمیک این وقایع است. این عمل نه از روی سبک سری، بلکه ضرورت حفظ عقل و بالانس روحی است. هیچ چیز دردناک تر از این نیست که شاهد سقوط با شتاب یک پدیده شدیدا دوست داشتنی باشی. پدر و مادری که شاهد سقوط و نابودی فرزندی هستند که به مواد مخدر مبتلا شده است، زمانی که دیگر در می یابند کاری از دستشان برای نجات فرزند بر نمیاید، به تحمل و فروخوردن فریاد خود رضایت میدهند. وقایع این دوران اخیر من را دچار حالت مشابه ای کرده است. بعضا در لاعلاجی از نجات موجودیتی که برایم بسیار عزیز بوده است، مجبور شده ام راهی برای کنار آمدن با این درد پیدا کنم و سعی کنم به نجات آنچه امکان پذیر است اکتفاء کنم و غمناک از کنار این موجودیت عبور کنم.

در هفته های اخیر بشدت یاد چند خاطره کودکی افتاده ام. وقتی کودکی دبستانی بودم به دو برنامه رادیویی و به مجله زن روز علاقه وافری داشتم. هفته هایی که "بعد از ظهری" بودم، قبل از رفتن به مدرسه، روی زمین دراز میکشیدم و در حال نوشتن مشق، به نمایش رادیویی مهدی علی محمدی و تاجی احمدی گوش میدادم. نمیدانم چند نفر این دو هنرپیشه بسیار خوش صدا را بخاطر میاورند. این دو نفر نمایش های کوتاه بسیار دراماتیک اجرا میکردند. لحن دراماتیزه شده و سانتی مانتال مهدی علی محمدی معروف بود. بعدا که بزرگ تر شدم، یادم است هر وقت میخواستیم سانتی مانتالیزم را مسخره کنیم، سعی میکردیم صدایمان را مثل مهدی علی محمدی کنیم. داستان های عاشقانه ای که معمولا به جفا و دوری و شکست می انجامید.

برنامه دیگر برنامه جانی دالر بود. جانی دالر کارآگاهی بود که سریعا انگیزه جنایت را کشف و قاتل را پیدا میکرد. در پایان برنامه از شنوندگان خواسته میشد، پاسخ دهند، جانی دالر چگونه ماجرای قتل را کشف کرد. پاسخ ها معمولا پا در هوا و بی ربط بودند. جانی دالر نسخه دو زاری "شرلاک هولمز" بود. جانی دالر هم بعدا که بزرگ تر شدم موضوع شوخی و مزاح و خنده مان شد.
و اما زن روز. "بر سر دوراهی" داستان مورد علاقه ام بود. با ولع این داستان ها را میخواندم. "شما بگویید چه کنم؟" این کلید هیجان داستان بود. بر سر دو راهی نیز موضوع مزاح دوران تین ایجریمان شد. "فریب خورده و رها شده" شاه کلید کشش داستان های بر سر دو راهی و موضوع مزاح دوران نوجوانی ما بود. زبان انگلیسی یک اصطلاح بسیار جالب و با مسما دارد، "سوپ اپرا" (soap-opera) که ترجمه آن اپرای صابونی میشود. (سوپ اپرا تاریخا به داستان های رادیویی و بعدا تلویزیونی گفته میشود که داستان زندگی روزمره عده ای را بدون ارتباط چندان با هم دنبال میکند. داستان هایی پیش و پا افتاده. اکنون به برنامه های سطحی و روزمره این صفت اطلاق میشود.) تمام این داستان های مورد علاقه کودکی و موضوع خنده و مزاح نوجوانی من، در زمره سوپ اپرا قرار میگیرند.

این روزها در برخی سایت های سیاسی شاهد تولید کشی منی سوپ اپراهای از این دست هستیم. ورژن باصطلاح سیاسی آنها. در استیصال و تلاش برای جلب توجه خوانندگان معدود، هر داستانی از داستان قبلی اش تخیلی تر و مالیخولیایی تر میشود. دروغ ها بزرگ تر میشود. آب و تاب داستان بیشتر میشود. روح مهدی علی محمدی ظاهر میشود! انگیزه توطئه و مجرم کشف میشود، درست به سبک جانی دالر. ولی الحق و والانصاف که نویسندگان این داستان ها دست نویسنده جانی دالر و بر سر دوراهی را از پشت بسته اند. البته باید بگویم که مهدی علی محمدی در این داستان ها بعضا جای خود را به مقبلی میدهد. این سوپ اپرا های سیاسی- کارآگاهی ضرب المثل های عامیانه زبان فارسی را بیاد میاورند: "دیوار حاشا بلند است" و "دروغگو کم حافظه میشود." همین سبقت در باد کردن دروغ ها و کشف توطئه، بیانگر آنست که این سوپ اپرا نویس ها اقبالی نداشته اند. باید بزودی مثل نویسنده های هالیوود دست به اعتصاب بزنند، شاید به این ترتیب توجه ای جلب کنند. بازاری که برایش مینویسند، اشباع شده است. حوصله کارگردان و تهیه کننده ها هم دیگر دارد سر میرود. مدالی دیگر برای تقسیم باقی نمانده است. بهتر است قبل از غرق شدن در مرداب برای خود شغل جدیدی دست و پا کنند.

من شخصا در این 5 سال حقایق دردناک بسیاری در مورد مبارزه سیاسی، نقش رهبری، رابطه انسانیت با سیاست و رابطه حقیقت با سیاست کشف کرده ام. کاش هیچگاه این حقایق را کشف نمیکردم. کاش زندگی به همان زیبایی و سادگی 5 سال پیش بود. کاش میشد هنوز با همان استحکام و شاید ساده انگاری 5 سال پیش به دوستی انسان ها ورای منافع خرد و سکتی، به پیروزی حقیقت بر جهل و تعصب اعتقاد داشت. لیکن با تجربه دردناک این 5 سال اخیر استحکام صد چندانی برای اعلام پابرجا بودن به این اصول لازم است. اما اگر ساده انگاری دیگر به گذشته تعلق دارد، اگر حقایق تلخ معنای زندگی را تغییر داده است، همین واقعیت که میتوان رگه های کمدی را در این سقوط و این تراژدی پیدا کرد و محکم به راه خود ادامه داد، خود نشانه دستیابی به آن استحکام لازم است. ما پوست مان کلفت شده است. این بار نیز بگذرد.