دیر وقت شب بود تلفن زنگ زد. گوشی را گرفتم صدای گرفته یکی از دوستام است. بعد از سلام احوالپرسی شماره تلفنی را بهم داد و گفت بیا اين شماره دوستت را که همیشه سراغش را میگرفتی پيدا کردم و خواسته که همین امشب بهش زنگ بزنی. با دوستم پشت تلفن صحبتها را تمام کردم. مقداری تو فکر بودم آیا اتفاقی افتاده این دوستم همین امشب میخواد با او تماس بگیرم؟ شاید نزدیگ به 10 سال است از هم هیچ خبری نداریم. در این فکر بودم و تردید و نگرانی که ممکنه اتفاقی افتاده باشه و نیاز به همفکرى و کمک دارد. شماره را گرفتم. بهناز خودش گوشى را برداشت. سلام احوالپرسی و من همیجوری که دو دل بودم بگم اتفاقی افتاده٬ چیزی شده٬ شروع کردم از اينکه آخ چقدر دلم برای اون روزهای که با هم بودیم تنگ شده. هر کجا صدای موزیک بود اونجا بودیم. هر کجا صدای خنده بود صدای خنده ما بلندتر از همه. یک جمع چند نفره بودیم. خبره بقیه را گرفتم و اون هم همراه شده بود و تعریف می کرد. گاها چه دیوانه بازهائی که در نمی آوریم. تقریبا هفته ای چند بار همدیگر را ميدیدیم.
جویای حال خانواده اش شدم و از حال خواهر کوچکش سمیه پرسیدم. یکدفعه گفت ببين خواهرم دنیا را دیده بودی٬ اون وقت میرفت دانشگاه درس میخواند. دختر درس خوان زرنگی بود و همیشه دنبال درس مشق برخلاف ما. گفتم اره خوب راستی چکار میکند؟ میخندیم و داشتم از درسخونی اون تعریف می کردم که گفت خواهرم بدست همسرش با ضربه چاقو بقتل رسید! نمیدانستم چی بگم؟ تسلیت بگم؟ بی اختیار فقط سوال کردم چطور؟ چرا؟ برای چی؟ و تعریف کرد خواهرش ازدواج میکند و صاحب دو فرزند میشوند. اختلاف خانوادگی و بحث جدائی مطرح میشود که جدائی برای مرده قابل هضم نبوده و همسر جوانش را به قتل میرساند. دوستم تند تند تعريف میکند. بغض کرده و من فقط عین يک جسم بی روح و جان ميگوئیم خوب! و هیچی همسر خواهرم محکوم شد به قصاص. بی اراده میگم یعنی چه و بهناز میگه اعدام. بهش میگم خوب میدانم٬ تو که علیه اعدام بودی و اعدام نشده؟ با همان صدای بغض کرده میگه چرا اعدامش کردیم! هر کاری ميکردم افکارم را جمع کنم٬ چیزی بگم٬ سوال منطقی بکنم٬ شوک مرگ خواهر و دو کودک و بعد هم اعدام من را به هم ریخته بود. گفتم چطور مگر؟ چرا آخر؟
بهناز تعریف میکند آره وقتی خواهرم به قتل رسید و همسرش دستگیر شد دادگاه حکم اعدام داد. با تاکید میگوید میدانی من مخالف اعدام هستم٬ میدانی تو دیگر! ولی داماد مان را اعدام کردیم! باز ميگم آخر چرا؟ بهناز ادامه میدهد آره وقتی خواهرم به قتل رسید من مخالف بودم. تحمل ندارم میگم بهش إره ميدانم تو اصلا دل اين چیزها را نداری چه رسد به اعدام. زیاد متوجه نبودم شاید خودم هم شوک بودم و شاید هنوز بهناز عزیزم شوک است و مرتب ميگه داماد مان را اعدام کردیم. این پروسه حدود 5 سال طول میکشد و بهناز با دلی گرفته تعريف می کند .
رفتیم دادگاه کشمکش دادگاه٬ بیا بروها٬ رشوه دادنها٬ از پاسبان دم در دادگستری تا قاضی تا مسئول پرونده٬ از منشى تا همه. بهناز میدهد. رفتيم دادگاه برای حکم قصاص باید 12 میليون پول پرداخت میکردیم. زن نصف مرد است و در چنین شرايطي باید پولی پرداخت شود تا حکم قصاص اجرا شود. با قاضی چندین بار صحبت کردیم و خواستم مسئله شاید به شکل دیگرى تمام شود. بدونه اینکه مادرم بفهمد رفتم پیش قاضی گفتم آقای قاضی بجای اینکه ما این پول را بدهیم و این آقا اعدام شود ما این پول را میدهیم به همین آقا و او فقط قول بدهد بچه های خواهرم را به ما بدهد که ما بزرگ کنیم. قاضی نگاهی با غضب به من کرد و گفت خانم این آقا درست بشو نيست. اولا قانون به نفع مردان است و فردا آزاد شود و بزند زیر قولش شما هیچ کاری نمیتوانید بکنید و بچه را دوباره از شما خواهند گرفت .
دوما این مرد اگر در جامعه باشد فردا زنان دیگری را به قتل خواهد رساند. تنها راهش اعدام است . مادرم که با بدختی زیادى بچه ها را تنها بزرگ کرده بود و بدون پدر سرپرستی دلش خون بود٬ حاضر به رضايت نبود و هر بار بحث رضایت دادن میشد میگفت خون خواهرت بر گردن تو خواهد افتاد اگر تو رضایت بدهى . گناه این دو کودک به گردن تو خواهد بود. گریه و اشکهای مادر سرازیر میشود . در مدت 5 سال زندگی خانواده ما شده بود پيش قاضی و دادستان و دادگستری رفتن برای دادخواهی و پاسخ این حکومت و سیستم قضائى این بود که بايد اعدام شود و احساس گناه را نه تنها به گردنت می انداخت بلکه جنايت مرتب نشده داماد ما را در آینده هم می انداخت گردن ما! اگر فردا آزاد شد و زن دیگری را به قتل رساند شما شریک جرم هستید.
متنفر از همه چیز بودم. میان صحبتهایش با تاکیدى میگفت تو میدانی من مخالف اعدام هستم ولی دامادمان را اعدام کرديم. من که در شوک و ماتم بودم تلاشی مذبوحانه کردم که توضیح بدهم که این حکومت است که جنایت میکند٬ اين حکومت است که شرایطی بوجود میاورد چنین مشکلاتی در جامعه باشد٬ این حکومت است که قوانین زن ستیزانه را اجرا می کند. در میان این لکنت کلام و توضیح من که بهناز گفت: توضيح نده که جمهوری اسلامی ماشین جنایتش حاضر است٬ که دست مردم را با برانگيختن احساس انسانی آنها در جنايت شریک ميکند . چندین ساعت صحبت کردیم و سایه شوم و سنگین اعدام را میشود از صداى بهناز حس کرد. زنان در اعدام داماد بهناز مجبور بودند حضور داشته باشند. او بیهوش میشود و کارش به بیمارستان کشیده میشود. سایه شوم یک اعدام بر زندگی او سنگینی میکند٬ براى این در جستجوی کسى بود تا بگوید او تقصيری نداشته در مرگ یک انسان که قتلی را مرتکب شده است. سایه مرگ انسانی که تا قبل از مرگ خواهرش یکی از اعضای دوست داشتنی خانواده بوده است. بهناز با دلى نگران میگوید بچه ها را به ما ندادن و حالا این بچه را دادن به برادر دامادشان که اینجور معلوم است برادره به مواد مخدر اعتیاد دارد. آینده این دو کودک چه خواهد شد سنگینی میکند بر وجودش. مدتی از تلفنی صحبت کردن ما گذشته بود و کلمات در گوشم میپیچید. احساس خیلی بدی داشتم. بهناز سرحال و شاداب صدايش چه پژمرده بود و خود را گناهکار احساس می کرد. و هر بار که میگفت تو کجا بودی؟ خیلى تلاش کردم پیدایت کنم٬ نبودی٬ شاید تو میتوانستی کمک کنی که مادرم قانع شود که قصاصی در کار نباشد .
اون شب از شرایط زندگی و دوری از دوستان و اینکه بخاطر خیلی مشکلات روزمره ارتباطها قطع میشود خودم را سرزنش کردم و در اعماق وجودم تنها یک احساس داشتم: بانی همه این اوضاع٬ همه این شرایط ناهنجار و این مشکلات نظامی است که برای بقای خود نداها و سهرابها را در خیابان به قتل ميرساند و در زندگی روزمره انسانهائى را که تحت همين قوانین قربانی میشوند. صدای کلمات قصاص و اعدام و دیه زن نصف مرد است٬ کودکان اعتیاد و مواد مخدر در گوشم همچنان صدا میدهد. در نهان خود ميگویم باید این حکومت سرنگون شود و باید تلاش کرد که سرنگون شود تا بیشتر از این میلیونها انسان هر روزه قربانی مذهب و احکام ارتجاعى پوسيده نشوند. از شمال ايران. *