در میان تمام نحله های سیاسی متعارض با کمونیسم کارگری، منحط تر و مهجور تر از جریان موسوم به ″کارگرکارگری″ پیدا نمی شود. این طرز تفکر نه حتی از طبقه بلکه از فرد کارگرامامزاده میسازد و در انتظارمعجزه اش میماند. منتها این همۀ داستان نیست. مشکل اینجاست که هرکه به تقدس این امامزاده اعتنا نکند یک کافر حربی است. براساس این طرز تفکرِ از پشت کوه قاف آمده، هیچ کسی که خودش سابقۀ کارگر بودن ندارد حق ندارد به گفته و یاعملکرد کس دیگری که کارگر است ایرادی وارد کند. اینکار از نقطه نظر ″متولیان بارگاه مقدس کارگر″ گناه کبیره ایست که شخص مرتکب به گناه را برای همیشه از ″امتیاز طرفدار کارگر بودن″ محروم میکند. ″کارگرکارگری″ دوست دارد کارگر و طبقه اش را از جامعه ایزوله کند و به خیال خود از آن یک ″طبقۀ بدون ویروس″ بسازد. در حالیکه کار کمونیسم کارگری عکس این است. کمونیسم کارگری معتقد است هرچه قدرت و منویات کارگر و طبقه اش اجتماعی تر و سیاسی تر و رادیکالترشود مصونیت سیاسیش درقبال انواع ویروسهای تقدس مآبی، سندیکالیسم و غیره بیشتر خواهد شد. حاکمیت بورژوازی از هرجنسی که بوده طی سالیان متمادی با دیکتاتوری لاینقطع تا توانسته سعی در منفک و ایزوله کردن حضور کارگر و طبقه اش از جامعه و حول و حوش قدرت سیاسی داشته است.
درکشاکش دعوای کارفرما و شورای کارگری کارخانۀ ایرانیت در سالهای پنجاه و هشت و پنجاه و نه درمیان جماعت هزارویکصد نفری کارگران، دونفر لمپن هم در قسمت چدن ریزی بودند که به اتفاق رئیس آن بخش و یکی دو نفر دیگر وسط دعوای اضافه حقوق، شده بودند عامل کارفرما و رئیس کارگزینی شرکت در خارج از کارخانه با آنها جلسه می گرفت. تقریباً هر روز یکی دودفعه شمارۀ داخلی حسابداری را میگرفتند و هرچه فحش رکیک و تهدید بود نثار من میکردند. یک روز که تهدید به انداخته شدن در کوره چدن ریزی شدم گوشی را انداختم و یکسره به طرف چدن ریزی دوان شدم. تعدادی از کارگران دورم جمع شدند. ماجرای هرروزه را برایشان شرح دادم. رفته رفته همۀ دویست و اندی کارگر چدن ریزی دست از کار کشیدند و آن دونفر جایی خودشان را پنهان کرده بودند. فریاد بسیاریشان بالا بود که خودشان را درکوره خواهیم انداخت. رئیس قسمت که تلفن در اتاقک او بود به التماس افتاده بود. راستش خودم هم خوف کرده بودم که ممکن است موجد اتفاق ناگواری بشوم. به تکاپو افتادم که غائله را ختم کنم. بالاخره ماجرا ختم به خیر شد و تلفهنای تهدید آمیز هم ادامه پیدا نکرد. فردای آنروز که جمعه بود از سر یک قرار برمی گشتم. پارک لاله سر راهم بود. معمول بود که تعدادی از مردم در این پارک کپه کپه جمع می شدند و بحث میکردند. به یکی از این کپه ها نزدیک شدم. شخص نسبتاً بلند قدی وسطشان بود و ″به نمایندگی از طرف کارگران″ حرفهایی میزد که به نظر من ربطی به منافع کارگران نداشت. یک اورکت ارتشی به شدت چرک گرفته به تن و یک کتانی پاره پوره به پایش بود. یادم میاید که در مخالفت با حرفهایش چند جمله ای گفتم. درعوض ِ پاسخ، کف دستهایش را بالا آورد و از من خواست که مثل او کف دستهایم را نشان همه بدهم. دستهایش زخم و زیلی بود و دستهای من انگار ″کارمندی″ بود. گفت″ برو! برو روی مبلت دراز بکش و به موسیقی ملل گوش بده. شماها را چه به اینکه راجع به منافع کارگران صحبت کنید! به گفتۀ خودش در یک کوره آجرپزی اطراف شهر ری کارمیکرد. البته برای اینکه به طبقه کارگر ″ملحق″ شود این زحمت را به خودش داده بود. کسی که دستهایش پینه بسته نبود اصلاً حق اظهار نظر در مورد نادرستی حرفهای او را نداشت، تنها مجاز بود گوش کند!
دستهای پینه بسته و اورکت چرکین نداشتم منتها وقتی رئیس کارخانه به اتهام تحریک کارگران و اخلال در امر تولید و برپایی دمونستراسیون در کارخانه حکم اخراج را به دستم داد تمام کارگران اعتصاب و در محوطه جلوی ساختمان اداری کارخانه اجتماع کردند. رئیس کارخانه اخراج شد و من روز بعد به سرکارم برگشتم. وضعیت سیاسی نسبتاً مناسبی حاصل شده بود و از خیر سر برانداخته شدن دیکتاتوری دم و دستگاه شاه، توانست یکی دوسالی دوام بیاورد. در این میان اتفاق افتاد که تعدادی مثل من در کارخانه ای مشغول کار باشند.
هم اکنون افتخار عضویت در رهبری حزبی را دارم که علی جوادی دبیر کمیته مرکزی آنست. گرو کشی و اعتبار ویژه طلبی برسر کارگر بودن و نمیدانم سابقۀ چنین و چنان داشتن درحزب ما کسر شأن است. این طرز تلقیات در روابط سیاسی و تشکیلاتی حزب ما مردود است و هرگز جایگاهی نداشته است.
طبقۀ کارگر را از بدو کار یک ″قوم برگزیده″ تعریف میکنند. تعدادی هم امامزاده دارند که امثال بهمن شفیق متولیان این امامزاده اند. مهم نیست که طرف سندیکالیست و یا هرچیز دیگری از این نوع است. مهم تنها این است که کارگر باشد و سقف خانه اش هم به قول ایشون ایرانیت باشد( منظور لابد ورق موج دار است. ایرانیت شرکتی است که این ورقها را میسازد. مثل پارسیت که تولید مشابه ای دارد). کارگر جماعت درآن مملکت یا سقف خانه اش ″ایرانیت″ است یا دست کم هشتاد و پنج درصد دستمزدش صرف پرداخت اجاره خانه میشود و یا کارش را از دست داده و دست فروشی میکند و یا درخیابان پرسه میزند بلکه یکی دو روز کار بیل زنی و چاه کنی و آجربالا دادن و امثالهم پیدا کند و امروز زندگیش را به فردا برساند. چه بسا برخی به قیمت از دادن خصایل زیبای انسانیشان در لای و لجن جمهوری اسلامی سرمایه قرق میشوند. هدف مقدس کردن آدمهایی که دراوضاع نابهنجار و شرایط غیر انسانی زندگی میکنند و داستان زینب درکربلا نیست. هدف تغییر و امحاء این اوضاع ضد انسانی است.اینکه چگونه میشود به این هدف دست یافت موضوع مورد مجادله است.
من وقتی با اتحاد مبارزان کمونیست و نوشته های منصور حکمت آشنا شدم خیلی زود دستگیرم شد کسی که روی دست کارگران رفته، نسبت به امور مربوطه و ادعاهای فراوانش میتواند یک چیزی در حد یکی دو رقم بالای صفر باشد. به تجربه فهمیده بودم که قدرت جمعی طبقه کوبنده است. میدانستم اگر این امر متشکل و پیوسته و اجتماعی شود هر حکومتی را راحت پایین میاورد. ولی چگونه؟ این قدرت از اجتماع ایزوله شده است در صورتیکه کارگر و طبقه اش بنا به یافته های علمی و جامعه شناسانۀ مارکس، مربوطترین و با اهمیت ترین عنصرتشکیل دهندۀ هر جامعه ای است. طبقه ای که قابلیت برخورداری از انسانی ترین و پیشرفته ترین اندیشه های بشری را داراست. چگونه میشود این قدرت غول آسا را با منویات بزرگش اختیار دار وحرف بزن اول درجنبش تعرضی مردم کرد؟
به نظرمن در تاریخ چپ ایران و تا اینجای ماجرا در پاسخ به این سوال کسی روی دست منصور حکمت و متد کمونیستی ارائه شده از جانب او نیامده است. اگر کسی و یا تشکیلات سیاسی دیگری بهتر از او پیدا شد، به چشم، ما یا میزنیم گاراژ یا اگر عمری باقی بود و شوقی مانده بود به او و یا به آن تشکیلات سیاسی می پیوندیم.
بهمن شفیق مدتی به حزب کمونیست کارگری پیوست. باد دوم خرداد وزید و او را به همراه تعدای دیگر با خود برد و پی کار خود رفتند. حالا ایشان طی نوشته ای تحت عنوان ″ آقا ببخشید، شما؟″ در کسوت ″متولی تقدس بقعۀ کارگر″ به ما اطلاع میدهد که در زندگی علی جوادی کنکاش نموده و دریافته که اوهرگز درعمرش کارگری نکرده و درجمع کارگران نبوده! حرف مفت تحویل مردم میدهد که بدین سبب حق ایراد گرفتن به رضا رخشان که کارگر است را ندارد. خجالت هم نمی کشد. بهمن شفیق از داوود لشکری جلاد، رئیس زندان مخوف گوهردشت نقل قول می آورد که در میان زندانیان حاضر شده بود و به آنها اطمینان می داد که آزادند طومار توبه را امضا نکنند که البته مسؤلیت عواقب کار آنان با خود آنان خواهد بود. معنی سادۀ این حرف این است که اگر کسی طومار توبه را امضا نکند، سر و کارش با شکنجه و قفس و کابل و دادگاههای دو دقیقه ای و مرگ خواهد بود. کدام موجود بواقع رذل و بی شرفی پیدا میشود به جز افکاری جنایتکارانه، تهدید آمیز و شنیع که ازطرف جلاد ردیف اول جمهوری اسلامی که در موقعیتی قرار دارد که دستش برای ارتکاب هرگونه جنایت دهشتناکی باز است و از ارتکاب به آن کوچکترین پروایی ندارد، عنوان میشود، ذره ای شرافت انسانی ببیند؟ وقاحت به درجه ایست که بهمن شفیق در مواجهه با علی جوادی با کشف ″شرافت″ درتهدید جنایتکارانه جلاد گوهر دشت و با استناد و تکیه به ″شرافت″ جلاد جبهه اش را قوی تر میکند! با این حساب معلوم نیست که مشکل او با رفسنجانی و کروبی و موسوی و سایر جنایتکاران اصلاح طلب و اصولگرای جمهوری اسلامی از چه جهت است. آنها هم ″تواب″ را برای پیشبرد امور جنایتکارانه شان برای مدتی زنده نگه میداشتند. سنگینی جرم و جنایت آدمکشان جمهوری اسلامی در روند تواب سازی از زندانی، کجا کمترازکشتن آنان است؟ اینجا دو جرم مرتکب میشوند. یکم اینکه یک انسان شریف را شکستند و این خود بزرگترین جرم است. دوم اینکه دستهای خود را به دستهای او امتداد داده اند تا رفیق دیروزش را شکنجه کنند.
بعد از فرمان ″شوراپورا مالیده″ ی بنی صدر* و ریختن حزب اللیها به کارخانه، همان دو لمپن بخش چدن ریزی به همراهشان مرا درداخل کیوسک نگهبانی گیر انداختند. تمام شیشه های دور نگهبانی را شکستند و به طرف من و کارگر نگهبانی داخل کیوسک پرت کردند و حسابی زخم و زیلی شدیم. فکر میکنید اگر نامبرده آنجا بود کدام طرف می ایستاد؟ حتماً طرف لمپنها! چرا؟ چون میگفت این بابا توی عمرش کارگری نکرده باید بیرونش انداخت. ناگفته نماند که همان شورا دریافت ِ اضافه حقوق هزار و صد تومان برای همۀ آنهایی که نهصد و شصت و پنج تومان پایه حقوقشان بود را جلوی خودش گذاشته بود و توانست آنرا علیرغم بخشنامۀ سیصد و سیصد و پنجاه تومانی وزیر کار وقت داریوش فروهر، از حلقوم کارفرما بیرون بکشد. من هم به اندازه فهم و توان یک جوان ″چپ کمی آتشی و کوتاه نیا″ در آن اثر گذاشتم. منتها این همۀ آنچیزی نبود که طبقۀ کارگر و کمونیستها قرار بود از عهده اش برآیند.
چرا تا این درجه کینه ورزی و زیرپا گذاشتن شرافت انسانی؟ نوشته اش را به کیهان شریتعمداری بدهد در دم چاپش میکند. تو کارگری کردی، تو کارگری نکردی یعنی چه؟ چرا چرند میگید؟
این اوخر که گزارشهای فعالین و کادرهای حزب اتحاد کمونیسم کارگری را میخوانم، به نظرم نمی آید دارم تنها یک گزارش را میخوانم. احاطه و اشراف رفقای داخل به حوزه کارشان و بررسی اطلاعات مربوط به مقولۀ مورد گزارش، واقعاً نشان میدهد که بسیاری از ما در آن زمان به مثابۀ فعالین کارگری تقریباً در همان حد سه و چهار بودیم و آنها سی سال جلو ترند. من نمیدانم کدامشان کارگر است. کدام پرستار و کدامین دانشجو و غیر دانشجو و یا دیپلم ردی بیکار! هرکسی بخواهد در این بازی تلخ و شیرین هرکول ِ طبقه کارگر ایران را میداندار کند، بفرماد، حزب منصور حکمت را از آن خود کند. همان کارگر مهرکام پارس که مصاحبه میکند بقدر سی سال از کارگر سال ۵۷ آزموده تر و آموخته ترو بویژه دنیا شناس تر است. نوشته های منصور حکمت و جنس ادبیات سیاسی منصور حکمت را براحتی میفهمد. علی جوادی را می شناسد و از جنس نخالۀ ″کارگرکارگری″ نیز باخبر است.
بی جهت نیست که اینها تا این درجه مهجور و منزوی هستند.
به شخصه تا کنون در آمریکا کسی با موقعیت شغلی و شخصیت اجتماعی علی جوادی ندیدم که علیرغم همۀ ناملایمات وارده به زندگیش تا این درجه روی مقوله ای به اسم کمونیسم کارگری اصرار ورزیده و پایش ایستاده باشد. نهایتش هرکه بود از اصلاح طلب و سبز بیشتر نبود. حالا او نمیتواند گفته های یک کارگر سندیکالیست را نقد کند چون در پرونده اش نشانی از کارگربودنش نیست و به همین دلیل سزاوار هرگونه چرندیات است که باید به طرفش پرتاب شود. سالهاست که این تیپ و طایفۀ به شدت عقب مانده، با زشت ترین و مشمئز کننده ترین الفاظ، رفیق را میآزارند. حتی در مصیبت بارترین وضعیت زندگیش رهایش نکردند. آرزوی وقوٍع مصیبت دیگری را برایش نمودند و ندیدم رفیق ما ذره ای از انجام وظایف سنگینی که به عهده گرفته است، شانه خالی کند.
ما محکم پای منصور حکمت ایستاده ایم. او دیگر یک شخص نیست که رفت. او یک متد سیاسی کمونیستی قرن بیست و یکمی است که در یک گوشۀ مهم کرۀ ارض برای موفقیت انقلاب کارگری میتواند کارکرد داشته باشد.
سی ام مارس ۲۰۱۰
* و شاید هم قبل از آن. چون آن حرف بنی صدر در حقیقت زدن تیرخلاص به شوراهای کارگری کارخانه ها بود. پنج و شش ماهی قبل از آن تیم های حزب اللهی و کمیته های لمپن-شهری جمهوری اسلامی را به کارخانه ها گسیل میکردند. کمیته های لمپن-شهری جمهوری اسلامی بعدها استخوانبندی و بدنۀ تشکیلاتی و تا فرماندهی سپاه پاسداران را رقم زدند.
اسلام سیاسی به مثابۀ یک مذهب مسلط براجتماع، پایۀ قدرت اجتماعی سرانش لمپنسم اجتماعیست. شعبان جعفری و دوستانش همگی نوچه های آیت الله کاشانی بودند. که با کنار آمدن کاشانی با شاه، اسم این آقایان بنام شاه ″بدنام″ شد. رئیس سپاه پاسداران همان شعبان جعفری است منتها حالا قدرت دست ″صاحاب اصلی اش″ است.