سه نگرش در احزاب کمونيسم کارگري
قسمت اول
خسرو دانش

اخيرا سه گرايش اجتماعي با شدت و درجه‌هاي کم و بيش متفاوت در آنچه كه به نام جنبش کمونيسم کارگري معروف شده است، به تقابل با هم کشيده شده‌اند و اين تقابل مي‌رود که درآينده شکل‌هاي هر چه کنکرت‌تري بخود بگيرد. يکي از اين گرايش‌ها کماکان گرايش حزب کمونيست کارگري است که من از آن بعنوان گرايش التقاطي مارکسي - چپ راديکال نام مي‌برم و گرايش ديگر خط ايدئولو‍يک "حکمتيستي" - چپ راديکال مي‌باشد که توسط دو حزب "حکمتيست‌ها" و حزب اتحاد کمونيسم کارگري نمايندگي مي‌شود. ايندو گرايش در نهايت بر سر بحث سرنگوني و انقلاب از هم جدا شدند و مي‌رود که به بهانه و بر سر ايندو موضع، در عرصه‌هاي ديگر سياسي - فکري فورموله و تثبيت بشوند. خط سومي که از ايندو خط سياسي متفاوت بوده و از دوره‌ي چند سال قبل از انشعاب فراکسيون اتحاد کمونيسم کارگري در مسير فورموله و تثبيت تئوريک خود حرکت مي‌کرد خط کاملا  مارکسي بود که طبق متد کمونيستي واحد خود هيچگونه پارادوکسي را در درون خود نداشت و بر نمي‌تابيد. اين خط سياسي تحت عنوان کمونيسم مارکس و منصور حکمت عمدتا توسط من تکوين يافت و بتدريج فورموله و تئوريزه شد و دارد مي‌رود تا هر چه بيشتر به‌يک خط با ثبات کمونيستي تبديل بشود و بعنوان تنها آلترناتيو مارکسي در جنبش کمونيسم کارگري مطرح شود. با توجه به متد حاکم بر اين خط بهتر است از آن بعنوان کمونيسم کارگري مدرن نام برده شود و با توجه به محتواي بحث‌هاي اين خط سياسي، من نام آنرا دومين مرحله تکامل کمونيسم کارگري يا تداوم تکاملي خط منصور حکمت گذاشتم.
طبق متد و نظر من، منصور حکمت چنانچه زنده مي‌ماند با توجه به مسيري که در خط سياسي- فکري خود در پيش گرفته بود اثباتا و تحليلا به چنين نقطه‌ي تحولي از نظر سياسي - فکري نائل مي‌شد، چون تمام سرنخ‌هاي اين خط سياسي را در بحث‌هاي خود بدست داده بود، چه در رابطه با نقد کمونيسم مکتبي و ايدئولوژي، چه در رابطه با سرنخي که در آخرين بحث‌هاي خود در مورد حزب اجتماعي و سياسي کمونيستي کارگري در نقد حزب صرفا تبليغي - ترويجي و حزبيت مبتني بر سانتراليسم دمکراتيک و حزب تئوري و نظريه‌ي انقلابي ارائه داده بود.
فروکش کردن بحث‌هاي فلسفي مختص جهان‌نگري ماترياليسم ديالکتيک از طرف منصور حکمت در دوره‌ي کمونيسم کارگري، بويژه در اواخر حيات خود، و تاکيد روي ماترياليسم پراتيک و غيره نشان از اين سرنخ‌هايست که بطور کامل به کمونيسم مارکس منتهي مي‌شد و درافزوده‌هايش آنرا شفافتر و کاملتر نيز مي‌کرد. اکنون با توجه به اين خط و افق اجتماعي سوم سعي مي‌کنم نقطه ضعف‌ها و محدوديت‌هاي دو خط ديگر را توام با تشريح محورهاي عمومي خط سوم توضيح دهم.

کمونيسم کارگري مدرن بمفهوم نقد انساني و راديکال سرمايه

يک- خط کمونيسم کارگري مدرن در درجه‌ي اول با اين ويژه‌گي از گرايش‌هاي ديگر مشخص شد که براي اولين بار در حککا با صراحت تمام روي نقد انساني سرمايه بعنوان متد مارکسي انگشت گذاشت و بر اساس استراتژي کمونيسم انساني مارکس به تشريح و نقد گرايش‌هاي ديگر در درون جنبش ضد سرمايه‌داري طبقه‌ي کارگر پرداخت (همان نقطه‌ي کوري که رفيق علي جوادي و حزب حکمتيست‌ها بدنبال يافتن آن هستند و متاسفانه موفق به کشف آن نمي‌شوند، چون به اشتباه گرايش واحد مارکس را با گرايش‌هاي ديگر درون جنبش ضد سرمايه‌داري  طبقه‌ي کارگر يکي مي‌گيرند). گرايش نقد انساني سرمايه بعنوان متولوژي مارکس بعد از نزديک به صد و هفتاد سال مسکوت ماندن و ماندن زير آوار کمونيسم مکتبي و سنتي و کمونيسم بورژوايي روسي و اردوگاهي دوباره از طرف منصور حکمت احياء گرديده و با وجود محدوديت‌هاي اوليه‌اش راه تکامل خود را به همت پراتيک کمونيستي در پيش گرفت. کمونيسم ايدئولوژيک يا چپ راديکال (چپ راديکال با چپ پوپوليستي يکي نبوده بلکه بعنوان دو گرايش اجتماعي متفاوت هستند که در همين نوشته در مورد اين تفاوت توضيح خواهم داد.) بر خلاف افق انساني مارکس، دقيقا بر اين مبنا حرکت مي‌کند که يک نقد انساني از سرمايه ارائه نمي‌دهد، بلکه سرمايه را صرفا از بعد و منافع محدود يک طبقه نقد و نفي مي‌کند (اين منافع محدود همان ارزش کار طبقه‌ي کارگر است که در شعار به هرکس به اندازه‌ي کارش نمايندگي مي‌شود) و به اين علت نمي‌تواند به افقي گسترده و غير محدود انساني چشم دوخته و اين باعث مي‌شود با يک برنامه‌ي ايدئولوژيک، با محتواي طبقاتي و نه ضد طبقاتي، زمينه‌هاي شکست خود را بوجود بياورد.
انقلاب اکتبر با تمام اثرات مثبت‌اش بر جهان و جنبش‌هاي کارگري بويژه اروپايي و غربي و کشورهاي تحت سلطه مثل ايران و غيره و بالا بردن دستمزد کارگران و تاثير مثبت در ايجاد تشکل‌هاي صنفي و اتحاديه‌اي، شکست‌اش ناشي از اين خط بود و مي‌توان بر اين مبنا تحليلي کامل از علل شکست انقلاب اکتبر بدست داد که در دوره‌ي منصور حکمت اين تحليل بطور کامل انجام نگرفت. چون منصور حکمت علت شکست انقلاب اکتبر را نه در وجود و حاکميت آلترناتيو سوسياليسم يک طبقه در بلشويسم، بلکه در نبود يک برنامه و آلترناتيو اقتصادي سوسياليستي تحليل مي‌کرد. اين تحليل حاکي از اين بود که بلشويک‌ها داراي آلترناتيو سياسي بودند، اما داراي آلترناتيو اقتصادي سوسياليستي نبودند و لنينيسم مي‌توانست داراي چنين  برنامه‌اي باشد، اما مرگ لنين باعث گرديد بلشويک‌ها فاقد آلترناتيو اقتصادي سوسياليستي باشند. در صورتي که لنين و بلشويک‌ها بدليل حاکميت سوسياليسم يک طبقه، داراي يک آلترناتيو اقتصادي و سياسي مختص بخود بودند که اين آلترناتيو همانا برنامه‌ي اقتصادي و سياسي سوسياليسم يک طبقه بود، نه آلترناتيو انساني مارکس.
سوسياليسم بلشويسم بر مبناي دمکراسي کارگري خاص خودش بوده و اين دمکراسي برخلاف دمکراسي کارگري مورد اشاره‌ي مارکس (بدليل دوره ي ابتدايي تکوين تئوري سوسياليسم، مارکس در دوره‌ي خودش از اين اصطلاح استفاده مي‌کرد و منظورش از آن تحقق گسترده ترين آزاديها در جامعه ي سوسياليستي بود. که بعدا مارکس نظرش چنين تغيير يافت که حتي کلمه‌ي دولت سوسياليستي را حذف کند، بدليل اينکه دولت سوسياليستي بعد از بقدرت رسيدن طبقه‌ي کارگر و اضمحلال اين طبقه‌ي کارگر بمثابه يک طبقه حکومت نمي‌کند و دولت سوسياليستي بمثابه يک دولت خاص عمل نمي‌کند و اين دولت نماينده و پرچم انسانيت است، نه پرچم طبقه‌ي کارگر. طبق نظر مارکس پرولتاريا بعد از بقدرت رسيدن بمثابه يک طبقه از بين مي‌رود.) دمکراسي کارگري در جهت سوسياليسم يک طبقه بود که بجاي حاکميت شوراهاي محلي، شهري و ايالتي مورد نظر مارکس، به شوراهاي صرفا کارگري کارخانه‌ها در حاکميت اعتقاد داشت. دمکراسي کارگري بلشويکي بجاي ساختمان اقتصادي و توليدي بلاواسطه‌ي سوسياليستي توسط شهروندان جامعه (که نظر مارکس بود) به يک اقتصاد  متمرکز دولتي برهبري دولت شوراهاي کارگري و حزب کمونيست اعتقاد داشت. تداوم دمکراسي کارگري بلشويکي و سوسياليسم يک طبقه اثباتا بجايي منجر مي‌شود که مارکس اين گرايش را در آثار خود، بويژه ايدئولوژي آلماني، سوسياليسم منطقه‌اي مي‌نامد که خود را از مسير صنعت مدرن سرمايه‌داري جهاني بيرون کشيده و زمينه‌هاي شکست خود را بوجود مي‌آورد.
تروتسکي بنابر گرايش دمکراتيک کارگري خود در نقد اين نوع سوسياليسم بعد از مرگ لنين و روي کار آمدن استالين نام آنرا به غلط بوروکراسي حزبي نام مي‌نهد و از نبود دمکراسي در حزب مي‌نالد. قحطي و فلاکت اقتصادي ناشي از جنگ داخلي در اوايل انقلاب اکتبر و در نتيجه تکوين کمونيسم جنگي و فشار بيش از حد دولت‌هاي سرمايه‌داري غربي بر روي دولت کارگري شوروي و از طرف ديگر انزواي اقتصادي ناشي از بريدن از اقتصاد جهاني باعث گرديد جنبش ناسيوناليستي گسترده‌اي در بطن جامعه شکل بگيرد و حزب از انترناسيوناليسم کارگري  عقب نشيني نموده و براي نجات جامعه از دست بحران اقتصادي، قحطي و فلاکت، گرايش ناسيوناليستي "سوسياليسم در يک کشور" (که با تز سوسياليسم در يک کشور لنين متفاوت بود) را نمايندگي کرده و موجب شکست انقلاب اکتبر شود. لذا چنانچه بخواهيم به يک تحليل اثباتي اقدام کنيم به اين نتيجه مي‌رسيم که دمکراسي کارگري بلشويکي حاکم چنانچه با يک وضعيت نابسامان و فلاکت اقتصادي در جامعه روبرو بشود و بدليل تحميل شدن کمونيسم جنگي در جامعه در نهايت به "ناسيوناليسم کارگري" در جامعه زمينه‌ي بروز داده و اين نوع ناسيوناليسم جهت ممانعت از فروپاشي شيرازه‌ي جامعه اين ناسيوناليسم را نمايندگي کرده و دست از انترناسيوناليسم کارگري و کمونيستي دست شسته و به يک جامعه‌ي منزوي جدا شده از اقتصاد جهاني تن مي‌دهد (شايد براي عده‌اي از رفقا اصطلاح ناسيوناليسم کارگري مورد قبول نباشد. اما از نظر من زماني که اصطلاح دمکراسي کارگري سوسياليسم راديکال يک طبقه مفهوم درستي باشد يقينا و اثباتا اصطلاح "ناسيوناليسم کارگري" هم ترمي مخصوص سوسياليسم غير راديکال و غير انترناسيوناليستي يک طبقه در يک کشور تحت عنوان "سوسياليسم در يک کشور" استالين بطور منطقي جزو ادبيات سياسي سوسياليسم يک طبقه مي‌تواند باشد؛ و بهيچوجه نمي‌توان آن را بمعني ناسيوناليسم بورژوايي قلمداد کرد. چون در چنين صورتي دمکراسي کارگري هم بمعني دمکراسي بورژوايي معني مي‌شود و اين يک متد درست نيست. به اين دليل، طبق متد مارکس در مانيفست، سوسياليسم بورژوايي با ناسيوناليسم بورژوايي متعارف يکي نيستند و نميتوانند باشند).
حزب مکتبي کمونيستي با روبرو شدن با اين وضعيت ابتدا قادر مي‌شود با بسيج ايدئولوژيکي و مکتبي مردم و بويژه طبقه کارگر و زحمتکشان جامعه، يک دوره‌ي فعال توليدي - اقتصادي را بطور داوطلبانه در دستور جامعه بگذارد و در دوره‌اي فشرده جامعه را در يک مسير صنعتي شدن قرار دهد و باعث رشد سريع نيروهاي مولده در شرايطي باشد که جامعه از نظر رشد وسائل توليد در راستاي صنعتي شدن قرار دارد (يعني صنايع مادر و سنگين). در نتيجه در چنين شرايط ويژه‌اي، روند اقتصادي - توليدي جامعه نه بر اساس قانونمندي حرکت سرمايه که همان توليد ارزش اضافي است قرار دارد (که همان تز سرمايه‌داري دولتي بر اساس چنين روندي غير واقعي نتيجه گيري شده) و نه بر اساس پي ريزي ساختمان بلاواسطه‌ي سوسياليسم توسط شهروندان جامعه قرار دارد (که چنين روند اقتصادي بر اساس کمونيسم مارکس شکل مي‌گيرد). اين جامعه مابين ايندو گزينه قرار گرفته و براي خودش يک جامعه‌ي ويژه‌ايست که  در دراز مدت بطرف سرمايه‌داري بازار آزاد منتهي مي‌شود.
کمونيسم کارگري در دوره‌ي منصور حکمت در رابطه با تحليل اين وضعيت ويژه‌ي شوروي تحليل جامع و کاملي بدست نداد و در اين تحليل دچار يک پارادوکس بود. اين پارادوکس چنين بود که بلشويسکها را از نظر سياسي يعني تثبيت سياسي حکومت کارگري موفق ارزيابي ميکرد و اما از نظر اقتصادي معتقد بود که بلشويکها داراي آلترناتيو اقتصادي نبودند. پارادوکس اين تحليل از اينجاست که يک طبقه نميتواند آلترناتيو سياسي داشته باشد، اما آلترناتيو اقتصادي نداشته باشد. در صورتيکه بلشويسم و لنينيسم هم داراي آلترناتيو سياسي  مختص خود يعني حکومت صرفا شوراهاي کارگري( ونه شوراهاي محلي) بود و هم اقتصاد تمرکز يافته در دستان اين حکومت بود. با متد کمونيسم مارکس حاکميت سياسي تثبيت شده در شوروي اوايل انقلاب اکتبر حاکميت کمونيسم يک طبقه بود، نه حاکميت شوراهاي محلي و مردمي يعني حکومت نماينده ي انسانيت اجتماعي و فردي و از نظر اقتصادي هم جامعه بعنوان سرمايه‌ي عام در شوروي عمل مي‌کرد و هويت پيدا کرد، يعني جامعه نماينده‌ي مالکيت شخصي يا مالکيت خصوصي عمومي بود نه مالکيت خصوصي بر وسائل توليد. جامعه بعنوان سرمايه‌ي عام يعني اينکه جامعه بطور کنکرت و مشخص سرمايه‌داري نبود، بلکه يک سرمايه‌ي انتزاعي و عام بود که نقش از خودبيگانه شدن افراد جامعه را بازي مي‌کرد.
در رابطه با تز "سرمايه‌داري دولتي"، کمونيسم کارگري بدليل حاکميت متد فوئرباخيستي و انتزاعي و غير مهم  ديدن تئوري و ايدئولوژي حاکم بر جامعه‌ي شوروي، پراتيک جامعه‌ي شوروي را بدون تئوري موجود در بطن آن تحليل مي‌کرد و در نتيجه با يک برداشت لغوي از پراتيک بمعني "عمل بدون تئوري" قادر نشد "ايدئولوژي کمونيستي" حاکم بر جامعه، دولت و حزب حاکم بعنوان يک واقعيت غير قابل انکار و موثر در فرآيندهاي اجتماعي جامعه‌ي شوروي را برسميت شناخته و اساس را پراتيک بمفهوم فوئرباخي آن، يعني فرآيندهاي اجتماعي بدون تئوري گذاشت و تحليل کرد. کمونيسم کارگري در دوره‌ي منصور حکمت و بعد از آن تا دوره‌ي کنوني قادر نشد و نيست که تحليلي سوبژکتيويستي مارکسي از اين جامعه بدست دهد و فرآيند اجتماعي کلي حاکم بر اين جامعه را بر اساس متدولوژي پراتيکي مارکس تبيين کند. مکتب کمونيسم فرقه‌اي و ايدئولوژيک حاکم بر جامعه و دولت شوروي در تحليل اين پديده حذف گرديد و اين جامعه بر اساس اکونوميسم اقتصادي و قانونمندي گرايي اقتصادي و تحليلي کليشه‌اي از اقتصاد شوروي ارزيابي شد. اصليترين نقطه ضعف کمونيسم کارگري در دوره‌ي منصور حکمت اين بود که با اصل ديدن زيربنا، فرآيندهاي اجتماعي شوروي را صرفا با حذف ايدئولوژي حاکم بر آن تحليل مي‌کرد و اين باعث شد که فرآيندهاي اجتماعي و انساني را بعنوان پراتيک انساني با حذف تفکر حاکم بر آن بنگرد که در نهايت به يک ديدگاه فوئرباخيستي از پراتيک منجر شد. يعني پراتيک بمفهوم عمل و فرآيند انساني بدون تفکر و تئوري و ايدئولوژي. در صورتي که طبق متد پراتيکي مارکس اقتصاد حاکم بر شوروي بدون کمونيسم مکتبي حاکم بر اين جامعه و دولت شوروي يک تحليل ناقص بوده و به يک تحليل متعارف از يک جامعه‌ي متعارف سرمايه‌داري دولتي منجر شده و بر ويژگي‌هاي خاص اين جامعه سرپوش ميگذارد. (من در مقاله‌ي "درافزوده‌هايي بر تئوري کمونيسم کارگري در دوره‌ي اخير" به تحليلي اثباتي ازاقتصاد شوروي پرداخته‌ام و رفقا مي‌توانند در سايت فراکسيون اتحاد کمونيسم کارگري به ضميمه‌ي نشريه‌اي که اين مقاله در آن چاپ شده و نيز بطور مستقل در سايت اتحاد مراجعه کنند.)
و اما مهمترين نکته در رابطه با نقد انقلاب اکتبر و شوروي اين است که رفقايي نقد خاص مرا از اين پديده با نقد جنگ سردي از انقلاب اکتبر و شوروي يکي ميگيرند و به عمق بحث من توجه نميکنند. تفاوت نقد من از نقد جنگ سردي اين است که من از زاويه ي نگرش انساني و ضد دمکراتيک مارکس اين پديده را نقد ميکنم، در صورتيکه نقد جنگ سردي از زاويه ي دمکراتيک بورژوازي معاصر و مکتب فرانکفورت و پسامارکسيسم اين پديده را به نقد ميکشد. نقد بورژوايي دردش اين است که در شوروي دمکراسي غربي نبود و فرديت بورژوايي سرکوب شده بود، در صورتيکه نقد مارکسي دردش اين است که در شوروي اولا سوسياليسم انساني چه از نظر سياسي و چه از نظر اقتصادي نبود. يعني اينکه بجاي حاکميت شوراهاي محلي بعنوان نماينده ي نوع انساني حاکميت شوراهاي کارگري بعنوان تنها نماينده ي بخشي از جامعه حاکم بود و اينجاست که نقد مارکسي وجود صرفا دمکراسي اکثريت در اوايل انقلاب را بنقد ميکشد که اين دمکراسي بعد از شکست انقلاب اکتبر به دمکراسي اقليت حزبي منجر ميشود. و همچنين نقد مارکسي از نظر اقتصادي دردش اين است که در شوروي بجاي سوسياليسم بلاواسطه ي شهروندان يعني انسانيت فردي کمونيستي و محو از خود بيگانگي انسان، سوسياليسم ارتجاعي يعني سوسياليسمي که از بالا توسط دولت مکتبي حزبي اعمال شده و بجاي رهايي انسانها از کار، همه ي افراد جامعه را به کارکن با دستمزدهاي تقريبا مساوي تبديل کرده و با عدم کاربست سوسياليسم بلاواسطه، نوعي ديگر از خود بيگانگي انسان را بر افراد جامعه تحميل کرده  و هيچگونه فرديت کمونيستي بعنوان فرديتي که آزادانه از خلافيت شخصي خود استفاده کند و به اندازه ي نيازش از توليد اجتماعي بهره ببرد، نبود. در واقع فرديت بورژوايي غربي با جامعيت مکتبي شوروي فرقش در اين است که فرديت بورژوايي را نيازهاي استثمارگرايانه ي سرمايه و دولت سرمايه داري تعيين ميکند و لذا يک فرديت کاذب و غير واقعي ست و جامعيت مکتبي در شوروي را هم اقتصاد دولتي و دولت مکتبي حزبي بر افراد جامعه تعيين ميکند که کاملا در تقابل با فرديت کمونيستي و بسيار نزديک به فرديت غير واقعي بورژوايي ست. فرد در سرمايه داري غربي آزاد است مالک استثمار کننده اش را خودش انتخاب کند در صورتيکه در شوروي سرنوشت افراد تماما براي کارکردن در دست دولت ايدئولوژيک است. اجتماعيت موجود در شوروي انساني نيست بلکه سنتي و غير انساني ست. نقد مارکسي از شوروي تماما عليه دمکراسي فردي بورژوايي ست، چون کمونيسم کارگري مدرن هيچ ميانه اي با دمکراسي طبقاتي ندارد.طبق متد مارکس سرمايه داري دولتي هيچ فرقي با سرمايه داري خصوصي ندارد و در هر دو فرديت بورژوايي موجوديت دارد. در صورتيکه در اقتصاد سوسياليسم ارتجاعي شوروي فرديتي وجود ندارد. مثل کمونهاي اوليه است. کمونيسم کارگري در دوره ي منصور حکمت اين بعد قضيه را هرگز اخذ و درک نکرد. ولي کمونيسم کارگري مدرن در دوره ي کنوني نقدي کاملا ضد دمکراتيک از شوروي دارد و شوروي را يک جامعه ي ايدئولوژيک ميداند، نقدي بر مبناي انسانيت اجتماعي و فردي کمونيستي. اين نقد يکي از مهمترين ابعاد مباني کمونيسم کارگري مدرن است.
بنابراين يکي از محورهاي خيلي مهم کمونيسم مارکس و کمونيسم کارگري مدرن ويژگي نقد انساني از سرمايه و محتواي ضد طبقاتي  آنست. با توجه به تفکر و متدولوژي حاکم بر حزب اتحاد کمونيسم کارگري، کمونيسم کارگري داراي سه گرايش و افق اجتماعي چپ، راست و سانتر است؛ که اين تحليل نه بر اساس متد مارکس، بلکه بر اساس مشاهده اي جنبش ضد سرمايه‌داري طبقه‌ي کارگرتعيين مي‌شود. يعني بر اساس يک موضع ابژکتيويستي و اکونوميستي؛ نه موضع سوبژکتيويستي مارکس. در واقع حزب اتحاد  بر مبناي متد ماترياليسم مشاهده‌اي فوئرباخيستي، گرايش و افق اجتماعي کمونيسم کارگري در جنبش کمونيستي و کارگري را نه بر اساس متد تجريد علمي مارکس از روي راديکالترين گرايش در نقد سرمايه‌داري تحليل مي‌کند، که همانا نقد انساني از سرمايه است؛ بلکه از روي الزامات کاذب براي توجيه پروژه‌ي اتحاد جنبش کمونيسم کارگري و گرايشات موجود در جنبش عمومي صرفا ضد سرمايه‌داري تبيين مي‌کند. و اين تبيين  مي‌تواند  مختص افق نقد سرمايه از بعد منافع صرفا طبقاتي ايدئولوژيک و سوسياليسم يک طبقه باشد.
با توجه به متد انساني مارکس مشخص مي‌شود که در درون جنبش عمومي ضد سرمايه‌داري طبقه کارگر بغير از نقد انساني، مدرن و ضد طبقاتي مارکسي از سرمايه، نقد راديکال و بلشويکي ايدئولوژيک و سنتي از سرمايه نيز مي‌تواند وجود داشته باشد؛ (يعني نقدي که بر اساس سوسياليسم يک طبقه و بر اساس دموکراسي کارگري بلشويکي- ايدئولوژيکي از سرمايه حرکت مي‌کند.) که در سه شکل راست و چپ و سانتر خود را نشان مي‌دهد؛ نقدي که هر سه شکل آن در نهايت از سوسياليسم يک طبقه فراتر نرفته و در چهارچوب  گرايش طبقاتي محدود و مکتبي صرفا ضد سرمايه‌داري محسوب مي‌شود.
واضح است که طبق متدولوژي مارکس نقد واقعا راديکال مارکسي از سرمايه فقط مي‌تواند يک گرايش واحد انساني باشد که فراتر از هر منافع محدود طبقاتي، پرچم ضد طبقاتي‌ترين نقد کارگر از سرمايه است؛ و اين گرايش هرگز نمي‌تواند به بخش راست و سانتر و چپ نقد از سرمايه تقسيم شده باشد. چون انسان‌گرايي مارکسي گسترده‌ترين، عميق‌ترين و يکپارچه‌ترين آلترناتيو کمونيستي در نقد سرمايه‌داريست و طبق اين متد راديکال مارکسي گرايشي که در نقد سرمايه‌داراي سه شکل راست، چپ و سانتر باشد، بر اساس مشاهده‌گرايي فوئرباخي از جنبش عمومي ضد سرمايه‌داري بدست آمده نه بر اساس تجريد علمي مارکسي از گرايش‌هاي موجود در جنبش اجتماعي طبقه‌ي کارگر.
لذا تئوري کمونيسم کارگري در دومين مرحله‌ي تاريخ تکامل خود بايد بر اين مبنا تکامل پيدا کند که کمونيسم کارگري اجتماعي‌ترين و گسترده‌ترين افق اجتماعي در نقد سرمايه‌داريست که در حين اينکه گرايش واحد بدون بخش‌هاي راست و سانتر و چپ است ضمنا قابليت جذب جنبشهاي اجتماعي مدرن، سکولار و اومانيستي ديگر رادر شرايط چرخش بورژوازي از مدرنيسم به ضد مدرنيسم و اومانيسم به پسااومانيسم را نيز داراست. بنابر اين کمونيسم کارگري مدرن بغير از طبقه‌ي کارگر توان نمايندگي مطالبات مترقي و انساني ديگر اقشار مردم در جامعه را داراست. و اين جزو متدولوژي مارکس است که معتقد است طبقه‌ي کارگر بدون تبديل شدن به پرچم همه‌ي مردم و اميال آنها قادر نيست به پيروزي برسد و اين پرچم همان پرچم انسانيت است.  
طبق ديدگاه حزب اتحاد و بويژه رفيق علي جوادي، لابد و بطور منطقي گرايش کارگر کارگريستي محسن حکيمي هم مي‌تواند جزو جنبش عمومي ضد سرمايه‌داري محسوب شود و بايد در چهارچوب پروژه‌ي اتحاد حزب اتحاد کمونيسم کارگري بگنجد. اين ديدگاه از برداشت انحرافي تئوري منصور حکمت در اين عرصه بوجود آمده که منصور حکمت در آثارش جنبش کمونيسم کارگري را يك جنبش اجتماعي گسترده ارزيابي کرده که عمدتا منظورش انساني بودن اين افق اجتماعيست. و حال احيانا اگر چنانچه منصور حکمت معتقد بوده که حزب کمونيست کارگري بايد يک حزب اجتماعي بزرگ با گرايش‌هاي مختلف در بطن آن باشد منظورش اين نبوده که کمونيسم کارگري گرايش‌هاي مختلف ضد سرمايه‌داريست، بلکه اين بوده که يک حزب مدرن و بزرگ سياسي مي‌شود ساخت که گرايش‌هاي ديگر در درون جنبش ضد سرمايه‌داري برهبري گرايش انساني در آن گرد آيندؤ؛ بشرط اينکه هژموني در اين حزب در دست گرايش انسان‌گراي مارکسي باشد و منصور حکمت بر چنين مبنايي از حزب مدرن کمونيستي داراي فراکسيون‌ها نام برده است. در صورتي که پروژه‌ي اتحاد حزب اتحاد کمونيسم کارگري با در اولويت قرار دادن وحدت سازماني گرايشات مختلف، گرايش واحد کمونيسم کارگري را به سايه برده و آن را تحت الشعاع وحدت تشکيلاتي قرار مي‌دهد و غير مهم مي‌کند. گرايش کورش مدرسي و کلا حزب حکمتيست‌ها نیز لابد مي‌تواند از جنبش عمومي ضد سرمايه‌داري فرض شود، چون در استراتژي خود خواهان نابودي سرمايه‌داريست. افق اجتماعي و خط سياسي حاکم بر حککا نيز مي‌تواند جزو  جنبش عمومي ضد سرمايه‌داري محسوب شود و غيره. پس اينکه نشريه يک دنياي بهتر در آخرين بخش "هيئت داير پاسخ مي‌دهد" و در آن بخش رفيق علي جوادي مدعي مي‌شود که پروژه‌ي اتحاد جنبش کمونيسم کارگري فقط بدنبال متحد کردن گرايش کمونيسم کارگريست يا دروغ مي‌گويد، يا هنوز نمي‌داند که بالاخره اين گرايش کمونيسم کارگري چه گرايشي ست و هنوز کماکان رفيق علي جوادي و رفقاي تئوريک رهبري حزب اتحاد در اينمورد سردرگم هستند.
این كه آيا گرايش کمونيسم کارگري يک گرايش و افق اجتماعي واحد است يا نه، از نظر اين حزب يک معماي پيچيده است! بنابراين وقتي مي‌گويم هنوز مرحله‌ي تئوري کمونيسم کارگري در راستاي کمونيسم مارکس بپايان نرسيده و بجاي پروژه‌ي اتحاد سازماني جنبش کمونيسم کارگري بهتر است پروژه‌ي معرفتي این جنبش را برپا کرد، چندان هم بيراهه نگفته‌ام. هر چند تا آن موقع هرگز نمي‌توان با گرايش راست به سازش رسيد و به بهانه‌ي تمام نشدن مرحله‌ي معرفتي با جريانات راست و چپ سنتي راديکال به سازش دست زد. بر اين اساس است که محتواي پروژه‌ي اتحاد جنبش کمونيسم کارگري کاملا راست است و هرگزنمي‌شود چند گرايش متفاوت کارگر کارگريستي و چپ راديکال و مکتبي را زير يک سقف جمع کرد و اين در جنبش کمونيسم کارگري از گناهان کبيره محسوب مي‌شود!!!
حزب اتحاد با وجود نقدهاي مکرر من و رفقای ديگر، سعي دارد همچنان به توجيه زيرکانه و سماجت‌ورزانه‌ي خود در مورد اين پروژه بپردازد و با هر تغيير موضعي در مقابل نقدهاي رفقاي ديگر به پيچيده کردن اين معما بپردازد. ولي بهتر است رفقا اين را بدانند که منظور اين حزب از گرفتن اين موضع، به اين عنوان که منظورشان اتحاد فقط گرايش کمونيسم کارگري است يک توجيه و دروغ بزرگ است؛ جهت فرار از قبول شکست در اين عرصه. و هدف اين پروژه از نظر اين دوستان همانا موضع کنفرانس وحدت پوپوليستي اوايل انقلاب است که در نظر دارد گرايش‌هاي متباين با هم را در چهارچوب اين وحدت پوپوليستي قرار داده و فراخوان براي اتحاد گرايش‌هاي راست، سانتر و چپ راديکال و سنتي و ايدئولوژيک مي‌باشد. و هر چقدر بخواهد با فرار از زير نقد مارکسي در اين مورد خود را تبرئه کند، در نهايت در چهارچوب يک موضع راست و ايدئولوژيک قرار گرفته و با اين حساب حزب اتحاد بهتر است اين پروژه را از برنامه‌ي پراتيکي خود حذف کند و روي پروژه‌هاي بدرد بخور جنبش کمونيسم کارگري کار کند. اين پروژه داراي محتواي کاملا راست و ايدئولوژيک است و به اين حزب تا بحال صدمات زيادي وارد کرده است.
با توجه به  مسائل مطرح شده در سطور بالا، پروژه‌ي اتحاد جنبش کمونيسم کارگري در عين حال يک حرکت و موضع اپورتونيستي نيز مي‌باشد؛ بدليل اينکه استوار نشدن آن بر پايه‌ي يک تحليل درست و قوي کمونيستي کارگري نشان از اين دارد که حزب اتحاد بر مبناي ماترياليسم مشاهده‌اي خود اين پروژه را بهترين فرصت هم براي  پر کردن خلاءهاي ديگر خود در عرصه‌ي فکري - سياسي و هم سوء استفاده از پراکندگي ريشه‌اي اين جنبش براي جذب نيرو بدون حل ريشه‌اي آن قرار داده است. خلاء سياسي - فکري اين حزب بعد از جدا شدن از حککا و دست کشيدن از راديکاليسم مارکسي نسبي اين رفقا باعث تکوين چنين پروژه‌هاي بيهوده، راست و ايدئولوژيک شده است. در واقع اين حزب در حين اين که يک جريان مکتبي است اما يک حزب پروژه‌اي نيز هست و اين عين اپورتونيسم است و اين اپورتونيسم در جهت جذب نيرو بدور يک پروژه‌ي بيخود و بيهوده و راست است.
آخرين نتيجه گيري از اين قسمت اين است که فوئرباخيسم و ماترياليسم مشاهده‌اي حاکم بر اين حزب، داراي ريشه‌ي مکتبي و ايدئولوژيک است. مکتبي که در جهت ساختن و تکوين "حکمتيسم" خاص خود است و اين حزب با چنين روندي در نهايت با حزب حکمتيست‌ها به‌يک نقطه‌ي مشترک خواهد رسيد. هر چه زمان بيشتر مي‌گذرد حزب اتحاد داراي خلاء تئوريک - سياسي بيشتري نسبت به گذشته مي‌شود و اين از ترک راديکاليسم مارکسي دوره‌ي فراکسيون ناشي مي‌شود. اين حزب تا بحال هنوز در نيافته است که گرايش و افق اجتماعي کمونيسم کارگري چه گرايشي در درون طبقه‌ي کارگر است!

تعميم نقد نادرست از سرمايه به سرمايه‌داري معاصر جهان و مسائل سياسي مربوط به آن

اعلام حمايت حزب اتحاد کمونيسم کارگري از فراخوان اخير حزب حکمتيست‌ها در رابطه با توافق اپوزيسيون در مقابل جنگ دو قطب تروريستي که در تاریخ ٢ نوامبر منتشر شد و تحليل‌هاي سياسي ديگر و کلا مصوبات اين حزب در کنفرانس اول کادرها و همه، نشان از اين دارد که گرايش مکتبي نسبت به منصور حکمت، اين حزب را تا حد يک حزب عين‌گراي فوئرباخيست خواهد برد. زماني که نقدمان از سرمايه نقد بمثابه نقد گرايش سوسياليسم يک طبقه است در نهايت به تئوري امپرياليسم منتهي مي‌شويم، منتهي بدليل اين‌که منصور حکمت از ترم نظم نوين و خونين جهاني اسم برده است حزب اتحاد هم بدليل مکتبي بودن خودش ناچار است از اين ترم و ترکيب استفاده کند. نقد مارکسي و انساني از سرمايه، احزاب کمونيست کارگري مدرن را در پيچ و خم مواضع سنتي و ضد امپرياليستي و ناسيوناليسم جهانسومي چپ راديکال گيج نمي‌کند. درک غير مارکسي از سرمايه‌داري فرامليتي معاصر بناچار بجايي منجر مي‌شود که ما در ذهن انتزاعي خود در مقابل اين رژيم، يک جنبش سرنگوني طلبانه‌ي بورژوايي مترقي بسازيم و بغير از آلترناتيو کمونيسم کارگري مدرن، اپوزيسيون آزاديخواهانه‌ي ديگري بتراشيم که تئوري مراحل ما را توجيه کند و به تز اول سرنگوني و سپس انقلاب هويت واقعي ببخشد. اين رويکرد در نهايت به منشور سرنگوني رفيق کورش مدرسي منجر مي‌شود و در حزب اتحاد هم چنين روندي متحقق خواهد شد. اين گرايش مکتبي از آنجا که به چرخش سياسي بورژوازي معاصر از مدرنيسم به ضد مدرنيسم معتقد نيست در نهايت تحليلش از سرمايه به درک چپ راديکال و سنتي از سرمايه‌داري معاصر، يعني تز امپرياليسم منجر مي‌شود؛ چون ريشه‌ي درکش از نقد سرمايه، نقد انساني نبوده بلکه نقد محدود و ناقص چپ راديکال و سنتي است.
حزب اتحاد براي واقعي نشان دادن تحليل‌هاي سياسي بين‌المللي خود، در نظر دارد كه به هر نحوي شده تز سناريوي سياه را مبناي تحليل خود قرار داده و افق روند سياسي جهاني را در ايران به تحقق يک شرايط سناريوي سياهي ختم کند. از زاويه‌ي چنين رويکردي چون بورژوازي هنوز از مدرنيسم به ضد مدرنيسم چرخش سياسي نکرده است لذا در صف جنبش سرنگوني هم بايد نيروهاي اپوزيسيون ديگري باشند که برخلاف قانونمندي سرمايه‌داري نظم نوين جهاني، در کنار کمونيسم کارگري به مبارزه با رژيم اسلامي مشغول هستند؛ و اصلا قصد ندارند سياست استراتژيک خود را بر مبناي منافع سرمايه‌داري معاصر جهاني و دولت‌هاي غربي و بويژه دولت امريکا اتخاذ کنند.
منشور سرنگوني حزب حکمتيست‌ها داراي چنين پايه‌ي تئوريک ايدئولوژيک بود و امروزه حزب اتحاد با تاييد فراخوان اخير حکمتيست‌ها استراتژي راست خود مشخص کرده و عملا مهر تاييد بر منشور سرنگوني کورش مدرسي زد. در اين فراخوان اعلام شده است که نيروهايي هستند که در جهت سرنگوني رژيم اسلامي هستند و مي‌خواهند بعد از سرنگوني آن به  رعايت يک روند سالم سياسي جهت تعيين رژيم آينده ملزم و متعهد باشند. تاييد بند پنج اصل حکمتيست‌ها در فراخوان جديدشان از طرف حزب اتحاد کاملا نشان از اين دارد که منظور حزب اتحاد از بکار بردن ترم "سرنگوني" قبل از ترم "انقلاب" در واقع اعتقاد به تئوري مراحل بوده است و اين حزب با تاييد اين فراخوان، شعار سرنگوني انقلابي رژيم اسلامي را براي خود يک دستاويز صوري و فريبنده ساخته است. با تاييد اين فراخوان، حزب اتحاد نشان داد که بيشتر به سرنگوني قبل از انقلاب معتقد است تا سرنگوني انقلابي رژيم. چرا که در بنيان‌هاي فکري اين حزب هيچ عنصري براي قبول چنين روند انقلابي وجود ندارد. عملا اين حزب معتقد است نيروهايي از بورژوازي جهانسومي يا سلطنت طلبان و همچنين نيروهايي از جنبش دوم خردادي و ملي - اسلامي‌ها هستند که بغير از جنبش کمونيسم کارگري داراي مطالبات دمکراتيک و مترقي هستند و اين نيروها را با طرح شعار اثباتي سوسياليسم، نبايد از انقلاب سوساليستي ترساند؛ و اين از گناهان کبيره است که جنبشي را از سوسياليسم بترساني!!!
همه‌ي اين تحليل‌ها و آشتي‌هاي شيرين با حزب حکمتيست‌ها تماما با يک مبناي مکتبي، ناشي از اين است که حزب اتحاد درک واحد مارکسي و انساني از نقد سرمايه ندارد و تمام تحليل‌هايش را بر مبناي نقد سوسياليسم يک طبقه يا نقد چپ راديکال  از سرمايه قرار داده است. در صورتي که رويکرد مارکسي در نقد انساني از سرمايه در تحليل سرمايه‌داري معاصراز اين نقطه حرکت مي‌کند که وقتي جرج بوش خودش در "استراتژي امنيت ملي ايالات متحده امريکا" اعلام مي‌کند:"جهان در اکثر سال‌هاي قرن بيستم به دليل مبارزه‌اي بر سر انديشه‌ها دچار تشتت آرا شده بود: بينش‌هاي مخرب تماميت خواه در مقابل آزادي و برابري. امروز آن مبارزه بزرگ ميان عقايد به سر رسيده است. بينش‌هاش‌هاي ستيزه‌جوي مبتني بر طبقه، ملت و نژاد که وعده‌ي آرامانشهر مي‌‌دادند ولي فلاکت به بار مي‌ آوردند، مغلوب و بي اعتبار شده اند."
"امريکا بايد قاطعانه از خواست‌هاي بحث ناپذير کرامت انساني دفاع کند: حکومت قانون، تحديد قدرت مطلقه حکومت، آزادی بيان، آزادي دين، عدالت، احترام به زنان، تسامح مذهبي و نژادي و رعايت مالکيت خصوصي."
در واقع بوش با گفته‌هاي فوق مي‌خواهد لب مطلب را به اينجا برساند که دولت آمريکا برهبري بورژوازي معاصر فقط در جهت ايجاد دولت‌هاي قومي- مذهبي است، نه ناسيوناليسم عظمت طلب ايراني. و کمونيسم کارگري مدرن از گفته‌هاي سخنگوي بورژوازي جهاني چنين برداشت مي‌کند که بورژوازي "جهانسومي" اگر بخواهد يک استراتژي مناسب براي حفظ خود اختيار کند و بر مبناي ضروريات سرمايه‌داري معاصر حرکت کند نبايد گزينه‌ي ناسيوناليسم عظمت طلب را اختيار کند؛ بلکه بايد  تسبيح بدست گرفته و در فکر دولت‌هاي قومي - مذهبي باشد. در ضمن طبق متد کمونيسم کارگري مدرن در برخورد به بند پنج فراخوان حکمتيست‌ها چگونه نيروهاي بورژوايي، عليرغم تاکيد بوش بعنوان سخنگوي سرمايه‌داري معاصر، دوشادوش کمونيست‌ها در جنبش سرنگوني شرکت کرده و بعد از سرنگوني متعهد به مواد پنجگانه‌ي حکمتيست‌ها خواهند شد و اجازه به کمونيست‌ها خواهند داد تا با رعايت اين شرايط مردم را به تشکيل دولت سوسياليستي دعوت کنند. و تازه مگر سرنگوني رژيم اسلامي مي‌تواند بدون هژموني يک نيروي انقلابي که همان کمونيست‌ها هستند متحقق شود؛ و مگر مي‌شود دو آلترناتيو ضد هم، به همکاري هم رژيم را سرنگون کنند، بدون اينکه هژموني هيچکدام بر اين روند سرنگوني اعمال شود. اين تحليل‌ها تماما انتزاعي است و از يک ذهن غير واقعي ترشح مي‌کند. طبق متد مارکسي از نقد سرمايه، ديگر سکولاريسم، ناسيوناليسم عظمت طلب مبتني بر يک دولت سکولار و حتي مدرنيزاسيون، مدرنيسم و اومانيسم بورژوايي در تاريخ پايان يافته‌ي بورژوازي مدرن باقي ماندند و حرکت‌ها و جنبش‌هاي مدرن تنها از طريق انقلاب سوسياليستي متحقق و پيروز خواهند شد.
دفاع از فراخوان حزب حکمتيست‌ها در مقابل جنگ در نهايت به تاييد منشور سرنگوني منتهي مي‌شود و نه جايي ديگر. و سکوت حزب اتحاد در مقابل کنگره‌ي مخفي حکمتيست‌ها نشان از وحدتي ناميمون در آينده با اين حزب را گواه مي‌دهد. من هيچ دخالتي در افشاگري‌هاي رفيق مهرنوش در مورد حزب اتحاد نمي‌کنم و به تلاش‌هاي سياسي اين رفيق در نقد حزب حکمتيست‌ها احترام مي‌گذارم، جدا از اينکه بنظرم نقد رفيق مهرنوش فراتر و گسترده‌تر از اينها مي‌توانست به کل احزاب موجود در جنبش کمونيسم کارگري بپردازد؛ و در صدد اين هستم بدور از هر گونه  محافظه کاري و نان قرض دادن به اين و آن، سه گرايش درون جنبش کمونيسم کارگري را بنقد بکشم و نمي‌خواهم اين نقدها در جهت امتياز دادن کاذب به هيچ حزبي باشد. (البته تاکيد کنم که منظورم از اين جمله هيچ احدي نيست و بعنوان يک موضع کلي آنرا مطرح مي‌کنم.) هدفم تثبيت خط مارکسي موجود در جنبش کمونيسم کارگريست که حککا با وجود اينکه گام‌هايي از آنرا رفته اما هنوز براي رسيدن به آن کارهاي زيادي را بايد انجام دهد.
بهر حال نقد مارکسي از سرمايه همانطور که پوشالي بودن پروژه‌ي اتحاد حزب اتحاد را ثابت مي‌کند، در سياست بين المللي نيز ما نمي‌توانيم دو نوع رويکرد بر مبناي کمونيسم کارگري داشته باشيم. هم اکنون سه رويکرد در عرصه‌ي تحليل جهاني و سرمايه‌داري معاصر داريم. رويکرد مارکسي که به ترويج حتي اثباتي سوسياليسم و کمونيسم کارگري مدرن در عرصه‌ي جهاني و نه فقط تبليغ و ترويج سلبي در ايران منجر مي‌شود و دقيقا در جهت نقد کامل مباني تز امپرياليسم چپ راديکال است. رويکرد دومي نقد سنتي و راديکال از سرمايه‌داري معاصر يعني تاييد عملي تز امپرياليسم و تاکيد بر ترويج و تبليغ صرفا سلبي از سوسياليسم است که نوعي محافظه کاري را در دفاع اثباتي از سوسياليسم بوجود مي‌آورد. (حککا عليرغم پيشرفت‌هايي در مسير کمونيسم مارکس اين گرايش را نمايندگي مي‌کند و بايد به نقد خود در اين عرصه بپردازد.) و رويکرد سوم مکتبيسم "حکمتي" است که مبنا را بر تحليل‌هاي گذشته و مشخص تاريخي منصور حکمت و برخورد غير تاريخي به اين تحليل‌ها گذاشته و کوچک‌ترين قصد جسارت خارج شدن از اين چهارچوب را ندارد و در نهايت به‌يک جريان راست با پرچم سرنگوني قبل از انقلاب منجر مي‌شود و از سرمايه‌داري معاصر بدليل ديد مکتبي‌اش عملا اين درک را دارد که بورژوازي معاصر چرخش سياسي ارتجاعي نکرده است.
و اما عصاره اين قسمت چنين مي‌شود که نقد انساني از سرمايه به  نقد عملکردهايي از سرمايه‌داري معاصر مي‌پردازد که سرمايه در شرايط متعارف و کلاسيک نمي‌توانست از خود بروز دهد. ضد اومانيستي شدن سرمايه‌داري معاصر و نقد اين ماهيت دقيقا جزو رسالت جنبش کمونيسم کارگري مدرن است. در اين عرصه کمونيسم کارگري مدرن با نقد سياست قرون وسطايي سرمايه‌داري معاصر اين محتواي ارتجاعي را به شرايط مادي سرمايه‌داري جهاني ربط مي‌دهد که حرکتش در حالت و شکل متعارف قرن بيستم (البته قبل از فروپاشي کمونيسم اردوگاهي روسي)، سريعا عناصر مدرن و کمونيستي را رشد خواهد داد. مدرنيسم، اومانيسم و سکولاريسم هزينه‌هاي سرمايه‌داري معاصر را شديدا بالا خواهد برد. لذا کمونيسم کارگري مدرن فقط و صرفا نقد انساني و مارکسي از سرمايه است و به اين علت تنها نقد واحد راديکاليست که صف مشخص و مستقلي را در درون طبقه‌ي کارگر و جنبش کارگري را تشکيل مي‌دهد. و طبق متد مارکس و بر خلاف متد رفيق علي جوادي، کمونيسم کارگري مدرن تمام گرايش‌هاي چپ درون طبقه‌ي کارگر و جنبش ان نيست.


٣ نوامبر ٢٠٠٧