به پایان رسید. یک زندگی بخاک سپرده شد. و با این پایان یک اندوه بیکران آغاز شد. هیچ کلام و حرکتی قادر نیست این اندوه را التیام دهد. شاید زمان تنها عنصر التیام بخش این درد و اندوه عظیم باشد. امیدوارم. اما تجربه نشان داده است که زمان بازی های خود را دارد. انسان ابتدا بر ابرها سفر میکند. گیج و منگ است. ذهن بشر پدیده پیچیده ای است. انکار تراژدی اولین واکنش ذهن درد دیده است. این مکانیسم دفاعی تا دوره ای انسان را بجلو میبرد. سپس واقعیت با تمام سهمگینی اش بر سر انسان کوبیده میشود. و خلاء با تمام سنگینی اش بر روح انسان مستولی میشود. خالی تنها لغتی است که این دوره را توصیف میکند. تا چشم کار میکند خالی است. زندگی خالی است، از معنا تهی است.
زویا بخاک سپرده شد
تمام این روز دارد مثل یک فیلم از ذهنم عبور میکند. تابوت سفید که ماوای جدید زویا است. گل های رز بنفش که روی جنازه آرمیده بودند. اسلاید های زویا که در بالای تابوت حرکت میکرد و شاهدی بود از یک زندگی کوتاه و پر از عشق و محبت. و آهنگی که آهنگ زویا و مارک است: "بدرود عشق من" از جیمز بلانت.
I cannot live without you!
Good bye my lover, good bye my friend,
You have been the one, you have been the one for me
I am so hollow baby, I am so hollow
I am so, I am so, I am so hollow
تصویر پدری که تابوت دخترش را حمل میکند در ذهنم ثبت شده است و تاثیری دیرپا بر ذهن و روانم گذاشته است. ندیده بودم. در همان چند دقیقه ای که چون ساعتنها بنظر میرسید، هر آن انتظار داشتم که کمر این پدر خم شود، تابوت را رها کند و ضجه بزند، جیغ بزند. کاری کند. اما تابوت به گور سپرده شد. روی تپه کوتاه کنار یک درخت در یک فضای باز و آرام. 24 پرنده سفید از ققس رها شدند و در آسمان به پرواز درآمدند، به نشانه یک عمر کوتاه 24 ساله. تابوت به قعر گور فرستاده شد و شاخه های گل بود که بر روی تابوت پرتاب میشد. مادر در گوشه ای به حال خود و به یاد عزیز از دست رفته اش میگریست. مادر بزرگ گل ها را پر پر میکرد، همانگونه که نوه عزیزش در عین جوانی پر پر شده بود. و پدر که با پرپر کردن گل ها و ریختن آن بر روی تابوتی که جنازه دختر عزیزش را در خود پنهان کرده بود، روشن نبود که دارد با پرپر کردن این گل ها خشم خود را بیان میکند یا عشق بیکرانش را به جگر گوشه اش که این دنیای عاری از عدالت و انصاف از او ربوده بود.
صدای بغض هایی که ترکیده میشد فضای آرام این تپه ای را که از این پس زویا در دل آن می آرامد، میشکست. بادی که می وزید با تمام تندیش برای پاک کردن این بار سنگین از روی قلب ها کافی نبود.
به حرفی که علی جوادی در مراسم یادبود زویا گفت، فکر میکنم: "زندگی در خود معنایی ندارد. ما هستیم که به آن معنا می بخشیم و فرزندان ما بخشی از معنای آن هستند. سوال اینجاست که آیا با رفتنشان معنای زندگی را هم با خود می برند؟" این کلمات در ذهنم ثبت شده بود. فکر میکردم که قطعا بعد از مرگ فرزند زندگی زیر و رو میشود. معنای زندگی تغییر خواهد کرد. زندگی دیگر هیچگاه معنای سابق را نخواهد داشت. زندگی هیچگاه به گذشته باز نخواهد گشت. اما زندگی کماکان معنایی دارد. مرگ معنای دیگری به آن می بخشد. با حزن و اندوه درآمیخته میشود. ممکن است حتی معنای آن عزیز تر شود. ارزش انسان ها و وقت کوتاهی که با یکدیگر بسر می برند نزد انسان بیشتر شود. در ک کنیم که از کنار زندگی نباید لاابالی عبور کرد. در کنار هم بودن را باید عزیز شمرد. عشق و محبت را باید قدر دانست. زندگی کوتاه تر از آنست که به هدر رود. عشق به زندگی، به انسان ها و انسانیت و امید به تحقق یک دنیای بهتر اینست معنای زندگی.