ستون آخر

"در سیاست حقیقت وجود ندارد؟"

آذر ماجدی


این سوالی است که پسر ده ساله ام چند شب پیش از من پرسید. از تیزهوشی اش سرشار از شادی شدم، از تاثیری که حتی بطور حاشیه ای مجادلات 5 سال گذشته بر او گذاشته بود قلبم به درد آمد. مگر نه اینکه سیاست کمونیستی با سیاست علی العموم متفاوت است یا قرار بود متفاوت باشد؟ در فعالیت حزبی بیست و چند ساله گذشته پیدا کردن حقیقت برایم کار دشواری نبوده است. حقیقت مارکسیسم و کمونیسم کارگری در تبیین جهان و تلاش برای تغییر آن، در اعتقاد به امکان پذیری یک دنیای بهتر، در اینکه اصولی گری و انصاف باید فراموش نشود، در اینکه هدف وسیله را توجیه نمیکند، در انسان گرایی مطلقی که به آن اعتقاد داشتیم و برای آن مبارزه کردیم، اینها برای من حقایق انکار ناپدیر مبارزه سیاسی بوده است. برای من همواره در سیاست حقیقت وجود داشته است: حقیقت مارکسیستی. پس چرا باید پسر ده ساله من با مشاهده کناری مبارزه حزبی ما به همان نتیجه ای برسد که چه در خرد روزمره و چه فلاسفه به آن رسیده اند؟ آیا همین سوال نشان نمیدهد که اشتباه کرده ایم؟

اول باید توضیح بدهم که من در خانه با بچه ها چندان درباره سیاست حرف نمیزنم. بخصوص در مورد سیاست حزبی و مباحث و مشاجراتی که پیش میاید. ما هر دو بر این عقیده بوده ایم که بچه ها را نباید از کودکی وارد زندگی سیاسی –حزبی کرد. باید این فضا را برای بچه ها قائل شد تا خود تصمیم بگیرند. با نظرات و عقاید مختلف مواجه و آشنا شوند، بدون اینکه از همان کودکی یک نظر معین بعنوان حرف مطلق بر سرشان خراب شود.

بعلاوه بسیاری از پرسوناژهای درگیر در این مشاجرات را بچه های من از نزدیک دیده اند و دوست دارند. تلاش زیادی کرده ام که عاطفه آنها بخاطر مشاجرات سیاسی – حزبی خدشه دار نشود و بی اعتمادی در گوشه ذهن شان لانه نکند. ممکن است خود محوری فردی باعث شود که بخواهیم بچه های مان طرف ما را در هر اختلاف و مشاجره ای بگیرند، همانگونه که در دعوای میان پدر و مادر، عموما هر طرف میکوشد کودکش را به طرف خود جلب کند. لیکن دوراندیشی و گذاشتن سلامت روحی بچه ورای احساس خود محوری، ایجاب میکند که بچه ها را به این شکل به مجادلات و اختلافات نکشانیم. تناقضاتی که چنین شرایطی برای کودک بوجود میاورد، ضربات عمیقی به شخصیت و احساس اعتماد او وارد میاورد.

از این رو در مجادلات درون حزبی این 5 سال اخیر من به میزان زیادی تلاش کرده ام که بچه ها را دور نگه دارم. بطور مثال دو پسرم تا بعد از انشعاب متوجه هیچ اختلافی نشده بودند. بعد از انشعاب بود که دیگر پنهان کردن آن بسیار دشوار بود و من از طرف آنها سوال پیچ شدم. البته بچه ها بسیار تیزهوش تر از آنی هستند که ما بزرگسالان تصور میکنیم. آنها به راحتی تغییرات در روابط را متوجه میشوند. از رفتارهای حتی بخیال بزرگسالان حساب شده نیز مسائل را بو میکشند. پسر کوچکم بخصوص در این موارد بسیار کنجکاو است و اینقدر آدم را سوال پیچ میکند که نمیتوان از زیر پاسخ در رفت. نمیتوان سرش را کلاه گذاشت و سرسری جواب داد. به همین خاطر مجبور شده ام که مسائلی را برایش توضیح دهم. ضمنا به وب سایت ها رجوع میکند و هر آنچه به انگلیسی باشد را میخواند.

 از مساله و سوال اصلی دور شدم. باید این مقدمات را توضیح میدادم تا تصویر واقعی تری بدست دهم. به سوال اصلی بازگردیم.

تمایل خودبخودی او این است که در هر مشاجره ای طرف مرا بگیرد. "مادرش درست میگوید!" من تلاش کرده ام که او لزوما به این نتیحه نرسد. این کار را بخاطر سلامت شخصیت خود او انجام داده ام. نمیخواهم که اعتمادش نسبت به انسان هایی که در این ده سال زندگیش از نزدیک دیده و دوست دارد، خدشه دار شود. بنابراین هر وقت راجع به صحت مساله ای ازم میپرسد، به او میگویم که من اینطور فکر میکنم ولی فلان کس اینطور فکر نمیکند. او فکر میکند که من اشتباه میکنم و حق با اوست. اینقدر این مساله را شنیده است تا بالاخره چند شب پیش که در مورد فراکسیون و عاقبت وضعیت ما ازم سوال میکرد، این سوال را مطرح کرد: "مامان در سیاست حقیقت وجود ندارد؟ مثل ریاضی نیست که دو + دو میشود چهار و هیچوقت پنج نمیشود."

بعد از این که او را بغل کردم و بوسیدم و هوش اش را تحسین کردم، خودم به فکر رفتم. آیا کار درستی کرده ام که او را به این نتیجه رسانده ام؟ آیا این ژست بیطرفی که گرفته ام بیشتر به نفع شخصیت اوست یا اگر موضع خودم را محکم برایش توضیح میدادم؟ تلاش کردم بی اعتمادی نسبت به انسان های دور و بر در او بوجود نیاید، بی اعتمادی نسبت به آرمانی که زندگی خودم و زندگی پدرش صرف آن شده است، در او بوجود آوردم. کدامیک از نظر اصولی درست تر است؟ کدامیک از نظر تربیت بهتر بچه درست تر است؟ این فکر بقیه شب مرا بخود مشغول کرد.

بعد به این اندیشیدم که پسر ده ساله من به یک مساله فلسفی پایه ای رسیده است. به نقش و تاثیر  ذهنیت انسان بر واقعیت و حقایق. هر یک از ما حقیقت را از دریچه چشم خود می بینیم. از قضا این سوال و تردید اولیه او را برای درک مفاهیم فلسفی و نقد دنیا و جامعه مهیا تر میکند. از همه مهمتر یاد میگیرد که تعصب را نپذیرد، انصاف را مد نظر داشته باشد. حتی اگر هیچگاه با پدرش ومن در مفهوم و اعتقادات پایه ای مان در مورد مارکسیسم و کمونیسم کارگری سهیم نشود، به خود اجاره میدهد که  هر مساله ای را حتی اگر به محکمی باصطلاح "حقیقت الهی!" باشد به زیر سوال ببرد. تابو و قدوسیت شخصیت های پدرسالارانه و خانواده برای او معنایی نخواهد داشت. عباراتی چون: "پدر گفته است!" "چون"لیدر گفته است!" برای او محلی از ارعاب نخواهد داشت. تعصب را به زیر سوال می برد و تمایل خودبخودی اش بسمت انصاف خواهد بود. اگر همین خصائل را هم بدست آورد، خصائل پایه ای را با پدر سهیم شده است. درک همین مسائل پایه ای بخش مهمی از بینش منصور حکمت بود که متاسفانه اکنون در صفوف حزبی که ساخت و جنبشی که خود را به او منتسب میداند بسیار کمیاب است.

جالب است که انسان چگونه از کودکانش میاموزد. با کودکانش رشد میکند و با کودکانش وارد دنیا و مفاهیمی میشود که نوین است و پر مصاف.